زندگی نامه استاد شهریار
زندگینامه کامل استاد شهریار
من با نوسان گاهواره
پیچیده به لابه لای قنداق
وز پنجره چشم نیمه بازم
مجذوب تجلیات آفاق
گهواره مرا به بال لالای
بر سینه فشرده گرم و مشتاق
می برد به سیر باغ مینو
هنوز زمستان نرفته بود که محمد حسین آمد. سفید و برفی .به رنگ آرزوهای پدر و مادرش.پدری به نام حاج میر آقا که نام اصلی او حاج سید میر آقا اسماعیل بهجت تبریزی خشگنابی و مردی خوشنام و مردمدار بود داشت و مادری به نام خانم ننه که نام اصلی او کوکب تبریزی خشگنابی و دختر مردی نیکوکار و با صفا بود داشت که خود محمد حسین در منظومه حیدر بابا یه سلام مادرش را خان ننه خوانده است.هر دو زاده روستا٬ روستاهایی کوچک با آسمانی بزرگ ٬به نام خشگناب و قیش قرشاق ٬روستاهایی با مردمان ترک نژاد و ترک زبان بودند.
تبریز شلوغ و نا آرام بود و در تب و تاب جنبش مشروطیت نفس می کشید.یک طرف مشروطه خواهان بودند و طرف دیگر هواخواهان پادشاه٬ مردانی با سبیل هایی تاب داده و از بناگوش در رفته و نگاه هایی آتشین ٬ با قطاری از فشنگ بر دوش و تفنگ هایی بی قرار در دست.
صدای تیر و توپ از همه جای شهر به گوش می رسید.درگیری حکومت و آزادیخواهان به اوج خود نزدیک می شد.چشم امید مردم پایتخت به تبریز دوخته شده بود٬به مردانی همچون ستار خان و باقر خان.آزادیخواهانی دلیر٬ هر دوبلند بالا و سیه چرده٬ با نگاهی گیرا و تفنگ هایی که هرگز تیر آن ها به خطا نمی رفت.
خانم ننه هراسان بود.او در آن شلوغی به پسرش فکر میکرد.می ترسید که اتفاق ناگواری روی دهد و نوزاد نازنینش در آن شلوغی و بلوا از میان برود.حال آنکه بیماری وبا هم بر سر تا سر شهر سایه انداخته بود.شوهرش حاج میر آقا٬ بیشتر وقتش را بیرون از خانه می گذراند.او بود و خانه ای خالی و نوزادی شیر خواره٬نوزادی که برایش لالایی می خواند و درد دل هایش را در گوش او نجوا می کرد٬ به این امید که هر چه زودتر شهر آرام شود و آن ها دوباره زندگی آرامشان را از سر بگیرند.اما از صلح و آرامش خبری نبود.تبریز روز به روز بیشتر در آتش آشوب فرو می رفت.
حاج میر آقا روز و شب در فکر مردم درمانده و بینوا بود.خط بسیار زیبایی داشت و دلی لبریز از صفا و مهربانی.بلند آوازه بود و تکیه گاه مردم.او در اوج جنگ و گریز به دعواهای مردم رسیدگی می کرد و میانه آنها را صلح و صفا می داد٬ اما نگران و دلواپس خانواده اش بود.به همین خاطر٬ تصمیمش را گرفت و یک شب آن را با همسرش در میان گذاشت:
"این جنگ و آشوب تمامی ندارد.بهتر است شما برای مدتی به روستا بروید.
خانم ننه که منتظر شنیدن این حرف بود ٬ گفت:
"اما حاج آقا! شما تنها ٬ میان این شهر شلوغ!....نه! بهتر است که شما هم با ما بیایید."
"اما من که نمی توانم این مردم بیچاره را به امان خدا رها کنم.شما بروید٬ من هم به امید خدا به زودی می آیم."
خانم ننه دیگر حرفی برای گفتن نداشت. چند روز بعد٬ آنها سوار بر یک درشکه به سوی روستا می رفتند.
زان سوی قراچمن دیاری است
نزهتگه شاهدان آفاق
آن دامن کوه شنگل آباد
وان جلگه سبز قیش قرشاق
یاد آن شب خشگناب و مهتاب
وان صحبت میزبان قپچاق
آن یار و دیار آشنایی
خشگناب مثل کودکی شیر خواره سرش را روی دامن حیدر بابا گذاشته و به خوابی شیرین فرو رفته بود.آب خنک چشمه ٬ تن روستا را قلقلک می داد و بازیگوشانه به سوی باغ ها می دوید.
ننوی محمد حسین در میان زمین و آسمان تاب می خورد و او روز به روز بزرگتر می شد.دست به دست میان مهربان ترین زن های جهان می چرخید و قد می کشید٬دست های نجیب و آفریننده مادر و مادر بزرگ و عمه هاو خاله ها٬ دست هایی که از صبح سحر تا شام می جنبیدند٬پشم می ریسیدند٬ شیر می دوشیدند٬زیباترین قالی ها و گلیم ها را می بافتند و آبدارترین میوه ها را از شاخه ها می چیدند.محمد حسین در میان این دست ها بزرگ شد٬ قد کشید و توانست دست های کنجکاو خود را به لب تاقچه برساند٬تاقچه ای که چند کتاب در آن خودنمایی می کردند: "قرآن مجید"٬ "دیوان حافظ" و "بوستان و گلستان سعدی".
صدای قرآن خواندن پدر بزرگ هر روز در گوش محمد حسین می پیچید.او با دست های پینه بسته اش٬دیوان حافظ را ورق می زد٬ فال می گرفت و یا غزلی از او را می خواند٬غزل هایی که آهنگشان در جان محمد حسین می نشست.پدرش نیز گه گاه به آن ها سر می زد٬برای کودکش شعر می خواند و می کوشید که به او سواد بیاموزد.
یک روز صبح زود٬وقتی محمد حسین از خواب بیدار میشود٬ خانم ننه مقداری خوراکی در میان دستمالی ریخت٬آن را به دست پسرش داد و راهی مکتب خانه روستاییش کرد٬مکتب خانه ملا ابراهیم٬پیرمردی که به کودکان روستا سواد می آموخت.
ملا ابراهیم با وقار و جذبه بالای اتاق می نشست و کودکان دور تا دور اتاق حلقه می زدند٬ با لپ هایی گل انداخته مانند سیب سرخ و سرهایی تراشیده٬چشمی دوخته به کتابچه رو به رو و چشمی دیگر به ترکه آلبالو٬ترکه ای که ناگهان فرود می آمد و دست یا پای بچه های خطا کار را آلبالویی رنگ می کرد.
محمد حسین همراه با بچه های کوهپایه٬ آیه های کوچک قرآن را از بر شد.آموخت که باید در برابر معلم خود سر به زیر و حرف شنو باشد و یاد گرفت که چگونه یاد بگیرد.او گلی بود که در دامنه حیدر بابا رنگ می گرفت.
در کوچه های روستا پرسه میزد٬ با پرنده ها ٬ گیاهان٬درختان و حیوانات گوناگون آشنا می شد.دست در دست بزرگتر ها به شب نشینی می رفت.دهانش را می بست و چشم و گوشش را باز می کرد."شب چره"می خورد و در گرمای رخوت آور کرسی فرو می رفت و در رویاها و خواب های کودکانه غرق می شد.او همراه با مردم روستا به پیشباز بهار می رفت.دست هایش را حنا می گرفت و لباس نو می پوشید.به نخ های آویخته از سقف٬سیب های سرخ می آویخت و تخم مرغ های رنگی عیدانه می گرفت.
در نظر او در تمام روی زمین٬همان یک روستا وجود داشت و همان آسمان آبی و همان مردم روستایی٬همین و بس
یک روز حاج میر آقا٬همچون نسیمی از راه رسید و خانم ننه و محمد حسین را با خود به شهر برد.پسر کوچک او آن چنان خوشحال بود که نمی دانست چه بلایی بر سرش آمده است٬اما به زودی همه چیز را فهمید و غمگین و غصه دار شد٬اکنون چشمه زلال روستا در اعماق وجودش می جوشید.کوه حیدر بابا در خاطراتش سر به فلک کشیده بود و مردمان روستایی در دهکده دل او زندگی می کردند.
فرهنگ ما برای جهالت فزودن است
مامور زشت بودن و زیبا نمودن است
یک درس زندگی به جوانان نمی دهد
طوطی مثال٬ قصه مهمل سرودن است
در بسته باد مدرسه ای را که قصد از آن
بر روی ملتی در ذلت گشودن است
زندگی برای محمد حسین همچنان موزون و خیال انگیز بود.خط خوش پدر بود و نوای آسمانی قرآن.
غزل های سحر انگیز حافظ بود و شعر ها و لالایی های مادر و صدای جادویی یکی از دوستان پدر:اقبال آذر ٬ مردی که صدایش چندین فرسنگ اوج داشت.چهچهه اش گویی به عرش خدا می رسید.آواز خوانی که صدایش را نذر کرده بود ٬ نذر ماه رمضان.
اقبال آذر در سحر های ماه رمضان روی بام خانه اش می رفت و صدای مناجاتش آرام آرام اوج می گرفت ٬ آن چنان که مردم خاموش می ماندند و به صدای سحر انگیز او گوش می سردند٬ صدایی که در همه جای شهر به گوش می رسید ٬ صدایی که به صدای بال فرشتگان می ماند.
این صدا از حنجره ی مردی درستکار بیرون می آمد که محمد حسین او را عمو می نامید.روی زانو های او می نشست و در فراز و فرود آواز هایش گم می شد.چه روزها که به شوق دیدار او ٬ از مدرسه تا خانه می دوید تا مهمان دوست داشتنی اش را ببیند.
پاییز سال ۱۲۹۳ ه.ش که از راه رسید ٬محمد حسین به مدرسه رفت٬ با سری تراشیده و یقه ای سفید ٬ به مدرسه ای به نام متحده. با نیمچه سوادی که او داشت ٬ درس ها را به آسانی یاد می گرفت.او در همان کلاس اول گنج بزرگی یافت ٬ گنجی به نام دوست ٬ دوستی به نام سید ابوالقاسم شهیار ٬ پسر بچه ای همچون خود او باهوش و با استعداد ٬ از خانواده ای ادب دوست.آن چنان که هر دو خیلی زود دست در دست هم به باغ شعر پا گذاشتند.با نگاه کودکانه خود ٬ شعر های بزرگانی همچون حافظ و سعدی را خواندند و با آب و تاب برای یکدیگر معنی کردند.آن چنان که گویی آن شعر ها تنها برای آنها سروده شده بود.
یک شب اتفاق عجیبی برای محمد حسین افتاد.ناگهان چند بیت شعر سرود و غرق در شادی شد ٬ درست مانند اولین آواز یک جوجه قناری. همان قدر زیبا و شور انگیز.به همین خاطر ٬ باورش نمی شد که آن شعر را خودش سروده باشد ٬ آن هم به زبان مادری.شعری که در جایی ثبت نشد و شاید اگر خود شاعر نمی گفت که این شعر را گفته است الان هیچ کس از آن خبر نداشت.آن شعر این بود:
رقیه باجی / باشیمین تاجی
آتی آت آتیه / منه وئر کته
به این معنی است که:
خواهر رقیه هستی تاج سر من
بده گوشت را به سگ کته برنج بده به من
رقیه باجی که به او رویه هم می گفتند فکرش را هم نمی کرد که محمد حسین در آن شب ٬ اولین شعر ترکی اش را بسراید.او پیرزنی تک و تنها بود که به تازگی برای کمک به خانم ننه به آن خانه آمده بود.او یک لحظه آرام و قرار نداشت و بیشتر کارهای خانه را انجام می داد ٬ طاهره ٬ خواهر نو رسیده محمد حسین را تر و خشک می کرد. برایش لالایی می خواند و قصه می گفت ٬ با لب های چروکیده و صدایی لرزان و با دلی زنده و سرشار از زندگی.
آن شب رقیه باجی ٬ آبگوشت بار گذاشته بود ٬ اما نمی دانست که پسر دردانه ی خانه ٬هوس پلو کرده است.پسری که از مدتی پیش با رقیه باجی بر سر لج افتاده بود و می خواست دق دلی اش را سر او خالی کند.به همین خاطر محمد حسین بی ادبانه فریاد زد و شعر بالا را به ترکی خواند و بعد گفت:"رقیه باجی! سفره رابکش ٬ شام رابیاور!"
رقیه باجی شگفت زده و هاج و واج از جا برخاست و به سوی آشپز خانه رفت.نگاه محمد حسین با نگاه سرزنش بار مادرش گره خورد و دلش فرو ریخت.پس شرمسار و پشیمان به گوشه ای پناه برد ٬ اما ناگهان رگباری از واژه ها از آسمان ذهنش فرو ریخت. او نیز از خدا خواسته ٬ واژه ها را در کنار هم چید و ناگهان دریافت که شعر زیبایی سروده است ٬ شعری که از اعماق وجودش جوشیده بود:
من گنهکار شدم وای به من!
مردم آزار شدم وای به من!
یاد دارم پدرم شیشه ی مِی دید٬ شکست
من چرا سبحه اجدادی خود داده ز دست؟
من گنهکار شدم وای به من!
مردم آزار شدم وای به من!
" منظور از سبحه در اینجا تسبیح بوده است."
این شعر همچون جویباری زلال ٬ درون محمد حسین را شست و شو داد ٬ آن چنان که چند روز بعد ٬ به سراغ رقیه باجی رفت و از او پوزش خواست.پیرزن نیز با مهربانی او را بخشید ٬ اما او چه می دانست که در آن شب شوم ٬ چه اتفاق مبارکی برای محمد حسین افتاده است!
محمد حسین و دوستش ٬در آخرین سال های پادشاهی قاجار ٬ به عشق دیدن یکدیگر به مدرسه می رفتند و با آرزوی دیدن دوباره هم به خانه باز می گشتند.در آن سال ها ٬ایران هنوز به دنیای جدید پا نگذاشته بود و فقر و عقب افتادگی در همه جا بیداد می کرد.
بیشتر مردم در روستاها زندگی می کردند.تعداد کمی از کودکان می توانستند به مدرسه بروند.در مدرسه ها نیز بساط "چوب و فلک "بر پا بود ٬ وسیله ای که کودکان خطاکار با آن تنبیه می شدند ٬ به جز محمد حسین و ابوالقاسم.آن دو پرستوی عاشق که اکنون در کلاس سوم ابتدایی درس می خواندند و بیشتر وقت ها با زنده ترین زبان جهان یعنی شعر با یکدیگر سخن می گفتند.هنوز هیچ کس گمان نمی کرد که یکی از آن ها در آینده شاعر بزرگی از آب در بیاید.
ما حلقه زده به دور کرسی
شب زیر لحاف ابر می خفت
خانم ننه و مادر بزرگم
افسانه و سرگذشت می گفت
میکرد چراغ کورکوری
من غرق خیال و با پری جفت
شعرم به نهان جوانه می زد
تابستان که از راه می رسید محمد حسین از شادی پر و بال در می آورد.خانواده ی آنها تابستان را در ردستا می گذراندند.همان گونه که شهر به محمد حسین علم و دانش و زبان های خارجی می آموخت ٬ روستا نیز چیزهای زیادی به او یاد می داد ٬ چیز هایی راز آلود و رویایی و خیال انگیز. آیین ها ٬مراسم با شکوه ٬عید نوروز ٬ جشن های رنگارنگ٬ رقص ها و ساز ها و آواز ها.روستایی که مردمان آن در نگاه محمد حسین خوشبخت ترین آدم های روی زمین بودند.
محمد حسین اکنون نوجوانی بود دوازده ساله ٬ با احساس و زود رنج ٬ با خاطری به نازکی برگ گل.نوجوانی که حالا دیگر مثل بزرگان شعر می گفت و میخواست با شاعران بزرگ هماوردی کند:
کار گل زار شود چون تو به گلزار آیی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی
یک سال بعد هنگامی که همراه پدرش در کنار رودی به نام صافی نشسته بود ٬ این بیت را سرود:
صوفی بیا که بر لب صافی مکانم است
وین صبح جاودانه صفابخش جانم است
پدر غرق در شادی و بسیار خرسند گشت.از مدت ها پیش احساس کرده بود که پسرش استعداد عجیبی در سرودن شعر دارد.به همین خاطر٬توجه بیشتری به او کرده بود.برایش معلم سرخانه گرفته بود تا زبان عربی و فرانسوی را به خوبی بیاموزد.آرزویش این بود که پسرش گذشته از شعر گفتن ٬ در یکی از رشته های علمی نیز به تحصیل بپردازد٬ رشته ای مانند طب.این بزرگ ترین آرزوی او و همسرش برای محمد حسین بود.
خود محمد حسین می گوید:
"روزی با بچه های محل مشغول بازی بودم ٬ بعد از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود ٬ خیره شده و شروع به خواندن شعر کردم. سخنان موزونی که نمی دانستم چگونه به مغز و زبان من می آمدند ٬ که ناگهان ! پدرم مرا صدا زد. به صدای بلند پدر برگشتم.با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟گفتم: کسی یادم نداده! خودم می گویم. اول باور نکرد ٬ ولی بعد از اینکه مطمئن شد ٬ در حالی که صدایش از شوق می لرزید ٬ به صدای بلند مادرم را صدا کرده و گفت : بیا ببین چه پسری داریم!!"
محمد حسین همان طور که اولین شعر خود را در ۴ سالگی گفته بود ٬ خیلی زود زبان فرانسه را آموخت و به دنیایی جدید پا گذاشت.اما زبان عربی برای او چیز دیگری بود و با دیده احترام به آن نگاه می کرد ٬ کتاب دوست داشتنی او قرآن به این زبان نوشته شده بود.به همین خاطر آن را به خوبی فرا گرفت تا از آن کتاب آسمانی بهره بیشتری ببرد.
محمد حسین نوجوان درسخوانی بود ٬اما پدر نگران آینده او بود ٬ نگران این که نتواند در تبریز آرزوی خود را بر آورده سازد.به همین خاطر ٬ یک شب دل به دریا زد و تصمیم گرفت که فرزند با استعداد خود را برای ادامه تحصیل به پایتخت بفرستد.به بهترین مدرسه کشور ٬ دارالفنون ٬ مدرسه ای که از امیر کبیر به یادگار مانده بود.
حاج میر آقا و خانم ننه هر دو ٬ هم خوشحال و هم نگران بودند.خوشحال از استعداد درخشان محمد حسین و نگران و اندوهگین از جدایی او.این سخت ترین تصمیمی بود که در همه عمر گرفته بود.اما محمد حسین همه را به آینده خود امیدوار کرده بود.حالا دیگر شعر هایش در مجله ادب تبریز به چاپ می رسید ٬ شعر هایی که همه از آن تعریف می کردند و بسیاری باورشان نمی شد که آن شعر ها را نوجوانی همچون او سروده باشد.
آن بید کنار جاده ی ده
آیا که پس از منش گذر کرد؟
هر برگی از آن زبان دل بود
با من چه فسانه ها که سر کرد!
او ماند و جوان عاشق از ده
شب همره کاروان سفر کرد
از یار و دیار قهر کرده
محمد حسین بود و کوهی از اندوه و دلواپسی.چه سخت بود جدایی از خانواده٬ خانواده ای صمیمی و ساده :پدر ٬ مادر ٬ عمه ها و خاله ها و حتی رقیه باجی و از همه مهم تر دوستش سید ابوالقاسم.از طرف دیگر روستا بود و حیدر بابای پیر و خاموش ٬ سر خوردن روی برف ها٬ آجیل شکستن زیر کرسی ٬ تخم مرغ رنگ کردن ها ٬ عروسی ها ٬ رقص ها و پایکوبی ها.
جدایی از دیاری که همه در آن به زبان مادری اش سخن می گفتند.رفتن به شهری بزرگ و ناگهان گم شدن در آن.غربت در شلوغی ٬ تنهایی در ازدحام.بدون هیچ همدل و همزبانی.
"نه ٬ پدر ! من به پایتخت نمی روم ٬ مگر اینکه سید ابوالقاسم هم بیاید."
پدر سری تکان داد و چند روز بعد ٬ همه چیز برای رفتن آن ها فراهم بود.سید ابوالقاسم هم به پایتخت می رفت.آن ها با هم به دیاری دیگر مهاجرت می کردند.
تابستان که از راه رسید ٬ آماده رفتن به پایتخت شدند و رفتند ٬ در یکی از روزهای پایانی تابستان سال ۱۳۰۰ هجری شمسی ٬ همراه با یک کاروان. با کوله باری پر از آجیل و کتاب و عسل و مشتی آرزوهای ناب و داغ.با بدرقه ای گرم و اشک آلود ٬ بدرقه ای مادرانه.
کاروان هنوز از شهر تبریز بیرون نرفته بود که محمد حسین احساس کرد دلش را برای همیشه در آن شهر جا گذاشته است.اکنون همه آرزویش این بود که هر چه زودتر با سر افرازی به دیارش بازگردد و پاسخ خوبی ها و مهربانی های پدر و مادرش را بدهد.او و سید ابوالقاسم در آن شهر غریب ٬ انگار یک روح بودند دردو بدن.دو دوست یگانه که همه چیز خود را با یکدیگر تقسیم کرده بودند ٬ حتی آرزو هایشان را.
کاروان در اولین منزل ایستاد و محمد حسین خواب عجیبی دید.بر فراز کوه های اطراف ٬ طبل بزرگی را با صدایی بلند می کوبیدند.صدای مهیب و رعد آسای طبل آن چنان در کوهستان پیچید که محمد حسین وحشت زده از خواب پرید.
"خدایا! این چه خوابی بود که من دیدم!"
نخستین بار بود که خوابی این چنین راز آلود می دید.خوابی که می خواست او را از حقیقتی بزرگ آگاه کند ٬ همان گونه که بعد ها نیز بارها برایش اتفاق افتاد.درست مانند همین خواب که آینده اش در آن پیشگویی شده بود.
کاروان آرزو ها از پیچ و خم و فراز ها و فرود ها گذشت و همچون جویباری کوچک به پایتخت رسید.سید ابوالقاسم چند بار با خانواده اش به تهران آمده بود ٬ اما محمد حسین برای نخستین بار بود که به این شهر پا می گذاشت.به همین خاطر ٬ با چشم های گرسنه اش همه چیز را می بلعید.
مسافران کوچک از خیابانهای سنگفرش و کوچه های خاکی گذشتند ٬ از ازدحام اسب و گاری و درشکه و آدم های جورواجور ٬ از خانه های قدیمی ٬ پاسبان های پریده رنگ و نشان های شیر و خورشید.به سوی خانه ای رفتند که پدرانشان نشانی داده بودند ٬ خانه یکی از آشنایان.رسیدند.در زدند و با شرمی شهرستانی سرشان را پایین انداختند.در با مهربانی به رویشان گشوده شد و چند روز بعد ٬ ترتیب همه کارها داده شده بود.نام نویسی در مدرسه دارالفنون ٬اجاره ی دو اتاق در همان نزدیکی خانه ی خواهر محمد علی شاه قاجار ٬ و سپس ٬ کلاس و درس و کتاب و معلم و همشاگردی های تازه.نام ها و دوستی های جدید ٬ رقابت سنگین در درس خواندن و آن گاه شانه به شانه ی هم به خانه رفتن.شریکی غذا پختن ٬ در اتاق یکدیگر مهمان شدن ٬ ظرف شستن ٬ شب ها زیر آسمان پر ستاره خوابیدن و تا پاسی از شب حرف زدن.چه شور و حال غریبی داشت برای آن ها ٬ زندگی در پایتخت!
خیلی زود با زندگی تازه ی خود انس گرفتند.گاه دختر کوچک همسایه ٬لاله ٬ برایشان غذا می آورد ٬ دختر همسایه ی غریب نوازی که آن ها را مثل فرزند خود دوست می داشت.اما چه کسی می دانست که لاله ی محجوب همسایه ٬ روزی دلداده ی محمد حسین بگردد و ناکام بماند و در سنین جوانی بر اثر یک بیماری سخت درگذرد.شاید لاله نتوانست دوری محمد حسین را تاب بیاورد ٬ شاید نتوانست زنده بماند ولی به معشوقش نرسد ٬ شاید نتوانست....
زندگی آن دو دوست به روانی جویباری می گذشت.بیشتر وقت آن ها با درس خواندن سپری می شد.هر دو غرق در صفایی روحانی به نماز می ایستادند ٬ فال حافظ می گرفتند ٬ شعر می خواندند ٬ و شعر می گفتند.باقی می ماند نامه نوشتن به پدر و مادر که : "آن هم اگر از حال ما بخواهید ٬خوبیم و جز دوری از شما ٬ ملالی نیست!" جمله ای که در همه نامه های آن ها تکرار می شد.اما نامه های خانواده هایشان پر بود از پند و سفارش و پی جویی سلامتی آن ها ٬ نامه هایی که عطر و بوی خانواده را با خود داشت و پسر ها با اشتیاق تمام آن ها را می بوییدند.
محمد حسین پشت سر هم شعر می گفت. دوستی جدید در مدرسه یافته بود که مانند سید ابوالقاسم علاقه داشت شعر های او را جمع آوری کند ٬ شعر هایی که بیشتر با تاثیر گرفتن از حافظ شیرازی سروده می شد.نام این دوست جدید ٬ لطف الله زاهدی بود و برادر یکی از همکلاسی های محمد حسین در دارالفنون به نام اسدالله زاهدی بود.
محمد حسین این گونه شاد و سر خوش زندگی را می گذراند.تنها گاهی نسیم اندوهی گنگ از راه می رسید و او را لحظه ای گرفتار خویش می کرد ٬ نسیمی که پیدا نبود از کجا می آید و برای چه می آید.حسی مرموز به او می گفت که آینده ای عجیب و غریب خواهد داشت.خواب هایش نیز همین را به او می گفتند.
ز بس که دستخوش محنت و ملال شدم
ز پا فتادم و آسوده از خیال شدم
به بیشه تو مرا هم پلنگ عشق درید
چه کودکانه گرفتار خط و خال شدم
محمد حسین می خواست ٬ فقط درس بخواند و به آینده ی با شکوهش فکر کند ٬ اما نمی توانست.وجودش لبریز بود از عشق و ببخودی.گاه و بی گاه ٬ شعر مانند رگباری بهاری بر او باریدن می گرفت ٬ به طوری که گریختن از آن ممکن نبود.می دانست که پدر و مادرش تنها برای شاعر شدن او را به پایتخت نفرستاده اند ٬ اما دست خودش نبود.احساس می کرد که وجودش دو پاره شده است :نیمی عاقل و نیم دیگر عاشق و شاعروآن هم شاعری که در شعر هایش حرفی برای گفتن داشت ٬ حرف هایی که خریداران بسیاری داشت.اولین آن ها ٬ سید ابوالقاسم بود که با وسواس و پشتکاری عجیب ٬ شعر های او را گرد آوری می کرد.
به زودی شعر های محمد حسین رنگ و آهنگی دیگر یافت.او به تازگی دلش را باخته بود و روز به روز بیشتر در دریای عشق و دلدادگی فرو می رفت ٬ عشق به دختری پاک و دلربا ٬ به نام ثریا ٬ با خانواده ای که به خوبی عاشق را می شناختند ٬ عاشقی که با آن خانواده رفت و آمد داشت.تا آن جا که چندین بار از زبان آن ها شنیده بود:"این دختر ما ثریا از آن تو خواهد بود."
محمد حسین اکنون با شور و شوق عجیبی شعر می گفت.به مدرسه می رفت ٬ به کارهای خانه می پرداخت ٬ آواز می خواند ٬ و به خودش بیشتر می رسید.حالا دیگر کم تر احساس تنهایی می کرد.همه ی آرزوها و رویا هایش را با یار تقسیم کرده بود و او را در دل خود جای داده بود.
او وسید ابوالقاسم ٬ زندگی خاطره انگیزی داشتند.آشنایی نبود که از تبریز به تهران بیاید و سری به آن ها نزند.همه هم پیغام رسان مهر و محبت از سوی خانواده های آن ها بودند ٬ قاصد های خوش خبر و خوش قدمی که بهترین سوغات ها را با خود می آوردند ٬ از کشمش و عسل و مغز گردو و سنجد و توت خشک گرفته تا پول و نامه های آغشته به اشک.حاج میر آقا نیز چندین بار به دیدن پسر ها آمده بود و حتی یک بار آن ها را با خود به تبریز برده بود.اما باز هم غم دوری از مادر و پدر ٬ یک لحظه از دل محمد حسین بیرون نمی رفت.آن چنان که هرگاه چهره ی مادرش را به یاد می آورد ٬اشک در چشم هایش حلقه می زد و به یاد آن روزهای خوب کودکی ٬ اشک ها می ریخت.حتی یاد و خاطره ی عمه و خاله ها و آشنایان دور ٬ دل او را به آتش می کشید.
دست سرنوشت ٬ آرام آرام محمد حسین را به جمع شاعران کشاند.شاعرانی همچون ملک الشعرای بهار و پروین اعتصامی.او و سید ابوالقاسم گاه به "کتابخانه ملی " می رفتند.شرمگین و سر به زیر در جمع بزرگان می نشستند و منتظر می شدند تا شعرشان را بخوانند.اما نوبت به محمد حسین که می رسید ٬ با صدایی لرزان و شرمگین شعرش را می خواند.
ملک الشعرای بهار همیشه از شنیدن آن شعر ها لذت می برد و به شاعر آن آفرین می گفت.آن گاه ٬ شاعر جوان ٬ شادمان و ذوق زده از کتابخانه به خانه می رفت تا هرچه زودتر شعر تازه ای بگوید.با این همه از شعر های خود راضی نبود.همیشه در آرزوی روزی بود که بتواند ناب ترین شعرهایش را بسراید.
آرام آرام کار جوان های تبریزی بالا گرفت.اکنون سید ابوالقاسم با تخلص شیوا شعر می گفت ٬ اما محمد حسین هنوز برای خودش تخلصی پیدا نکرده بود.به همین خاطر ٬ یک شب تصمیم گرفت که از حافظ شیرازی کمک بخواهد.وضو گرفت ٬ دیوان حافظ را برداشت ٬ با همه و جودش نیت کرد ٬ چشم هایش را بست و دیوان را گشود.خواجه ی شیراز همه حرف هایش را در یک بیت گنجانده بود :
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به نام شهریاران زد
شهریار! چه تخلص زیبایی!اما محمد حسین در انتخاب آن هنوز دودل بود.او یک تخلص خاکسارانه تر می خواست.خودش فکر میکرد که شاید تخلص شهریار لقمه بزرگی برایش باشد.پس بار دیگر چشمانش رابست ٬ دیوان حافظ را گشود و غرق در شگفتی شد.او ناباورانه به سید ابوالقاسم نگاه کرد و خواند :
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم؟
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
حافظ نه تنها برای محمد حسین تخلصی زیبا یافته بود ٬ بلکه آینده ی او رانیز پیشگویی کرده بود.دیگر جای چون و چرا نبود.این تخلص هدیه ای بود که از آسمان برای او فرستاده شده بود.
شهریار از جا برخاست ٬ دیوان حافظ را بوسید و بر تاقچه گذاشت.به حیاط رفت و چشم های نمناکش را به آسمان دوخت.سرنوشت او این بود که شاعر شود ٬ نه چیز دیگری.اما ای کاش پدرش هم این را می فهمید.
چه کنم شاعر آفریدستم
کار دیگر نیاید از دستم
خدمت من اداره رفتن نیست
مهملی گفتن و شنفتن نیست
گل از این شاخه گو بریزد باد
من به جز بار گل نخواهم داد
سال ۱۳۰۳ از راه رسید و شهریار و سید ابوالقاسم سرافرازانه به "مدرسه ی طب" قدم گذاشتند.از این پس ٬ شاعران جوان می باید به جای شعر گفتن ٬ درس های سخت و خشک پزشکی را پاسخ می گفتند.اکنون شهریار نه به چشم بیمار نرگس که باید به بیماری های جسمی انسان فکر میکرد.این آرزوی پدرش بود و شهریار که نمی خواست و نمی توانست آرزوی پدر را نادیده بگیرد ٬ پا روی دل خودش گذاشت٬ زیرا به خوبی می دانست که آشنایان دور و نزدیک از این پس به چشم یک پزشک به او نگاه می کنند.پزشک مهربانی که باید روزی به دیار خود بازگردد تا بیماری های آنان را درمان کند ٬پزشکی که گاه شعر هم می گفت.
سه تار کوچکی که شهریار در یکی از سفرهایش از تبریز آورده بود ٬در گوشه ی تاقچه خاک می خورد.او و سید ابوالقاسم شب و روز درس می خواندند.مدتی بود که شهریار دیگر شعر نمی گفت ٬ولی می دانست که این وضع پایدار نخواهد ماند.هر لحظه در انتظار این بود که رگباری از شعر ٬غافلگیرانه بر او ببارد.همه ی هوش و حواسش پی درس خواندن بود.هرگاه از درس خواندن خسته و یا آسوده می شد٬ به سراغ قرآن و دیوان حافظ می رفت و در پهنه ی آسمانی آنها به پرواز در می آمد.با این امید که بتواند روزی راز و رمز های کتاب آسمانی را دریابد و غزل هایی بسراید به استواری و سحر انگیزی غزل های حافظ.او دیگر شعر هایش را با شعر های حافظ می سنجید و هیچ گاه از کار خودش خرسند نبود.
نسیم دلتنگی از همه سو بر شهریار می وزید.گرچه مدرسه ی طب هر روز میزبان شاعر بود ٬اما او عجیب احساس دلتنگی می کرد.در حالی که بسیاری از جوانان از سر حسرت و یا حسادت آرزو داشتند که به جای او باشند ٬ او می خواست سوار بر اسب سرکشی ٬ از همه چیز و همه جا بگریزد.همراه با یار ٬ چهار نعل به سوی دیار خود بتازد و در دامنه ی کوه "حیدر بابا " آرام گیرد.
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
ظهر تابستان بود و هوا گرم و استخری پر از آب و شهریار بود و یارش ثریا ٬ غرق در آرامش و سکوت.اما ناگهان یار به زیر آب فرو رفت و شهریار در جست و جوی او در آب غوطه ور شد.اما هر چه گشت ٬ او را نیافت.در کف استخر ٬ تنها تکه سنگی دید که آن را برداشت و به روی آب آمد.اما وقتی مشتش را باز کرد ٬ به جای سنگ ٬ گوهر در خشانی را در دست دید و....
شهریار هراسان از خواب پرید.شهریار از دیدن آن خواب به هراس افتاد.می دانست که خواب هایش به او دروغ نمی گویند ٬ با این حال ٬ خودش را دلداری می داد.حتی تصور از دست دادن یارش ثریا ٬ دلش را به آتش می کشید.
اولین مصیبت از راه رسید.سید ابوالقاسم به بیماری کشنده ی سل دچار شده بود.از هنگامی که شهریار این خبر را شنید ٬ آرام و قرار از دست داد.حتی در خیالش نیز نمی گنجید که روزی ٬ دوست پر شور و شر خود را در بستر بیماری ببیند.اما آرام آرام در می یافت که زندگی همیشه یک چهره ندارد.باید می کوشید که چهره های دیگر زندگی را نیز بشناسد.چرا که او بیش از هر چیز یک شاعر بود ٬ شاعری که باید زندگی را می سرود ٬ با همه ی غم ها و شادی ها و فراز و فرود هایش.
حال سید ابوالقاسم کم کم بهتر شد.خانواده ی او به تهران آمدند و آن دو دوست دیگر تنها نبودند.کسی را داشتند که برایشان غذا بپزد ٬ خانه را جارو بزند ٬و هنگام ورود به آنها خوشامد بگوید.او کسی نبود مگر فرشته ای مهربان :مادر سید ابوالقاسم.اما او نیز پس از مدتی با چشم هایی اشکبار به تبریز بازگشت.
شهریار بیشتر وقت خود را در کوچه های عشق و باغ های چهار فصل شعر می گذراند.اکنون بیش از هر زمان دیگر احساس شکفتگی می کرد.شعر هایش سرشار از لحظه هایی بکر و تازه بود.غزل هایی می سرود نرم و روان و می کوشید که زبان شعر هایش را به زبان مردم کوچه و بازار نزدیک کند.می خواست شعر فارسی به ویژه غزل را از تکراری بودن و یکنواختی نجات بخشد.می خواست تجربه های شخصی را چاشنی شعر هایش کند.اما افسوس که وقت چندانی برای این کارها نداشت.وقت او بیشتر بات یارش ثریا می گذشت و مدرسه ی طب هر روز در انتظار قدم های او بود.به همین خاطر ٬ احساس می کرد که بر سر دوراهی گرفتار شده است :یک راه به سوی دانشکده ی طب و پزشکی می رفت و راه دیگر ٬ به سوی کوچه باغ های عشقش ثریا و شعر.
سید ابوالقاسم بیمار وشهریار بی قرار هر طور که بود خود را به سال آخر دانشکده رساندند ٬ اما بار دیگر بیماری سید ابوالقاسم شدت گرفت.کاری از دست پزشکان بر نمی آمد.به سفارش یکی از آنان قرار شد که بیمار را برای مدتی به مازندران ببرند تا شاید بیماری اش ٬ در آن آب و هوا بهبود یابد.
شهریار با چشمانی اشکبار از او جدا شد ٬ به خدایش سپرد و به خانه بازگشت ٬ اما انگار دیگر زنده نبود.گویی سید ابوالقاسم جانش بود که ترکش کرده بود.خانه بدون او به گورستان می ماند و اتاق به اندازه ی یک قبر کوچک شده بود.به هر گوشه که چشم می انداخت ٬ سید ابوالقاسم را می دید.هفت سال با هم در آن خانه زندگی کرده بودند ٬ هفت سال ازبهترین سال های زندگی ٬سال های شور انگیز نوجوانی و جوانی.حال می فهمید که چه گوهر گرانبهایی را از دست داده است.
شهریار همچون پرنده ای زندانی خود را به در و دیوار خانه می زد.خانه ای سوت و کور که دیگر تاب ماندن در آن را نداشت.دیگر مانند گذشته نمی توانست ثریا را ببیند ٬ خانواده اش با او نا مهربانی می کردند. به همین خاطر احساس می کرد ٬ باید برای مدتی کوتاه هم که شده ٬ آن جا را ترک کند.پس بار سفر بست و به سوی خراسان رفت.چند تن از آشنایان پدر در آن دیار زندگی می کردند ٬ و او می توانست دور از غوغای پایتخت ٬ چند روزی را با آن ها بگذراند.
چند روز در نیشابور ماند و سپس به مشهد رفت.در حرم امام رضا (ع) ٬ به سادگی مردی روستایی ٬ در اشک هایش غرقه شد و از امام خواست که دوستش را شفا بدهد.در آن لحظه هیچ آرزویی برای خودش نداشت ٬ هرچه بود ٬ دوست بود ٬ دوستی که پاره ای از وجودش بود.
به تهران بازگشت و با دلی پر از امید و بیم به سوی خانه رفت.اما وقتی به خانه رسید ٬ غرق در ماتم و اندوه شد.سید ابوالقاسم هنوز به تهران بازنگشته بود.از آن دردناکتر ٬ مرگ دختر همسایه ٬ لاله ٬ بود ٬ دختر پاک و معصومی که عمر کوتاهش همچون عمر گل لاله به سر آمده بود.
شهریار مات و مبهوت به پارچه های سیاه عزا نگاه می کرد و به عمر کوتاه لاله افسوس می خورد.او با دلی شکسته قدم به خانه گذاشت و همان شب در آن خانه ی سرد و ساکت سرود :
بیداد رفت لاله ی بر باد رفته را یارب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله ٬ بند گلوبند خود بتاب آورده ام بدیده گهر های سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
گردون برات خوشدلی کس نخوانده است اینجا همیشه رد و نکول است سفته را
این گوژپشت ٬ تیر قدان راست تر زند چندین کمین نکرده کمانهای چفته را
یا رب چها به سینه ی این خاکدان دراست کس نیست واقف این همه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک چون رفت خواهی این همه راه نرفته را
لب دوخت هر که را که بدو راز گفت دهر تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
و نام این شعر را "داغ لاله" گذاشت.
غم ها و غصه ها پایانی نداشت ٬ اما دنیا هم به آخر نرسیده بود.شهریار آستین هایش را بالا زد و از جا بر خاست.اتاق را جارو زد ٬ گردگیری کرد ٬ لباس ها و ظرف های نشسته را شست و کتاب ها را مرتب کرد.آن گاه یک استکان چای برای خود ریخت ٬ آن را با لذت نوشید و تصمیم گرفت که به زندگی اش سر و سامانی بدهد.
باید سال آخر مدرسه ی طب را به پایان می رساند.تنها دوره ی عملی مانده بود و بس.این دوره راکه به پایان می رساند ٬دیگر یک پزشک بود ٬ همان گونه که پدر و مادرش آرزو کرده بودند .
سایه افکند شب سنگینی
شب ابری که نزاید سحری
می رود گربه سیاهی لب بام
ریخته پای ستون مشت پری
سید ابوالقاسم به تهران بازگشت ٬ با حال و روزی بهتر و در تلاش برای چاپ شعر های دوستش ٬ شعر هایی که با دقت و وسواس آن ها را گرد آورده بود و آرزو داشت ٬ روزی آنها را به چاپ برساند.
سید ابوالقاسم تعدادی از شعر های شهریار را آماده کرد و به ناشر سپرد.دو تن از بزرگان شعر و ادب هم یعنی ملک الشعرای بهار و سعید نفیسی برای آن مقدمه نوشتند و کتاب به چاپخانه سپرده شد.اما سید ابوالقاسم باید به تبریز بازمیگشت تا در کنار خانواده اش ٬ به استراحت و درمان خود بپردازد.او با شوق و شادی با شهریار خداحافظی کرد و به تبریز رفت ٬ با این قرار که پس از چاپ کتاب به تهران بیاید و آن اتفاق را با هم جشن بگیرند.
چه آرزوی محالی!کتاب از چاپ بیرون آمد ٬ اما سید ابوالقاسم دیگر هیچ گاه به تهران نیامد.او آن قدر زنده نماند تا حاصل کار خود را ببیند ٬ گر چه آرزویش سر انجام برآورده شده بود.
شهریار کتاب شعر های خود را ورق می زد و در حسرت روزهای خوش با دوست بودن ٬ می گریست.دوستی که در بدترین شرایط یار و مددکارش بود ٬ اکنون زیر خاک خفته بود و او را تنها گذاشته بود.
اکنون شاعر چه می توانست بکند ٬ جز آن که قلم بردارد و تمام اندوهش را این چنین بسراید:
کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی
ماه در ابر رود چون تو بر آیی لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی
شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار
تا تو پیرانه سر ای دل به سر کار آیی
ای بت لشگری ای شاه من و ماه سپاه
سپر انداخته ام هر چه به پیکار آیی
روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار
به امیدی که توام شمع شب تار آیی
سایه و روشن مهتاب چنانم آشفت
که تو از هر در و دیوار پدیدار آیی
چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده
در دل شب به سراغ من بیدا ر آیی
خرمن طاعت مسجد رود آن روز به باد
که تو از میکده با آتش رخسار آیی
راستی رشته ی تسبیح گسستن دارد
چون تو ترسا بچه با حلقه ی زنار آیی
مرده ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف
عیسی من به دم مسجد سردار آیی
عمری از جان بپرستم شب بیماری را
گر تو یک شب به پرستاری بیمار آیی
ای که اندیشه ات از حال گرفتاران نیست
باری اندیشه ی ز آن کن که گرفتار آیی
با من این رفته قضا ای دل آزرده ی من
که تو آزرده ی یاران دل آزار آیی
با چنین دلکشی ای خاطره ی یار قدیم
حیفم آید که تو در خاطر اغیار آیی
لاله از خاک جوانان به درآمد که تو هم
شهریارا به سر تربت شهیار آیی
و نام این شعر را چون نام خانوادگی سید ابوالقاسم ٬ شهیار بود و تخلصش شیوا بود ٬ "یاد شهیار" نهاد.
شهریار داغدار تصمیم گرفت که سرودن شعر را جدی تر بگیرد.کنابش دست به دست در پایتخت می چرخید و بسیاری او را ندیده ٬ می شناختند. اما او هنوز هم از خود راضی نبود.سختگیرتر شده بود و با وسواس بیشتری شعر می گفت.هنوز خجالتی بود و گوشه گیر.پرنده ای بود وحشی که برای دل خودش آواز می خواند ٬ نه برای خوشامد دل دیگران.
روزی ٬ همراه با مدیر مدرسه ی کودکی هایش ٬ جناب آقای امیر خیزی ٬ به خانه ی ملک الشعرای بهار رفت.بسیاری از بزرگان شعر و ادب آن جا بودند.شهریار وارد اتاق شد و بهار به احترام او از جایش برخاست.در آغوشش گرفت و او را به میهمانان معرفی کرد.سپس آن قدر از شعر هایش تعریف کرد که شهریار غرق در خجالت شد.
چندی بعد ٬ کتاب شهریار برای دومین بار به چاپ رسید ٬ کتابی که ملک الشعرای بهار بر آن مقدمه نوشته بود ٬ مقدمه ای آکنده از ستایش و تحسین . او شهریار بیست و سه ساله را نه تنها شاعر توانا و افتخار آفرین ایران ٬ که شاعر بزرگ شرق نیز دانسته بود ٬ سخنی که خود شهریار را هم به شگفتی وا می داشت.او هنوز در آرزوی سرودن ناب ترین شعر هایش بود و خود را شایسته این مقام نمی دید.
الهه ی شعر ٬ شهریار را به سوی خود می کشید.او دیگر ناگزیر از شعر گفتن بود.روز به روز ٬ بیشتر در کویر تنهایی فرو می رفت و دریای روح و روانش ٬ روز به روز موج خیزتر و تو خالی تر می شد.از همه دردناک تر این که در اوج جوانی ٬ احساس پیر شدن می کرد.دیگر پزشک شدن چنگی به دلش نمی زد.حتی آرزوی آن را هم در سر نمی پروراند.هر بار که به اتاق عمل می رفت ٬احساس بی حالی می کرد.تیغ جراحی در دستش می لرزید.تماشای گوشت و پوست از هم شکافته ٬ حالش را بد می کرد.آخر آن شاعر نازکدل ٬ چگونه می توانست شکم انسانی را از هم بشکافد!؟
شهریار حال خوشی نداشت.مدت ها بود که ثریا از او روی پنهان می کرد و دیگر مانند گذشته ٬ به او روی خوش نشان نمی داد.سنگدلانه او را می آزرد.از رفتارش پیدا بود که می خواهد او را از خود براند.شاعر دلباخته از همه سو در فشار بود. همه از او می خواستند که تنها به درس خود فکر کند و آینده ی خود را تیره و تار نسازد.اما او آن چنان در بند عشق گرفتار بود که نمی توانست به چیزی جز او بیندیشد.
بیشتر وقت شهریار با شعر گفتن و نواختن تار می گذشت.به شکل عجیبی دچار عصیان شده بود.هیچ توجه و علاقه ای به حرف دیگران نشان نمی داد.شب و روز خود را در رخوت و آرامشی تنبلانه می گذراند.دیگر از آن شهریار شاد و سرزنده نشانی نبود.از کوچه و خیابان ٬ از جمع آدم ها و از هر نگاه آشنایی می گریخت.حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. از نام و شهرت گریزان بود.احساس می کرد که بر سر دو راهی قرار گرفته است.باید میان عشق و پزشکی یکی را انتخاب می کرد.اگر به دل خودش بود ٬ عشقش ثریا و شاعری را برمی گزید. دوست داشت که با روح و جان آدم ها سر و کار داشته باشد ٬ نه با جسم آنها.بارها از خودش پرسیده بود:"خیلی ها می توانند پزشک شوند ٬ اما مگر چند نفر می توانند مانند من شعر بگویند؟"
درگیری شهریار با خودش می رفت که سر به رسوایی و جنون بزند.روزهای سرکشی نزدیک بود.
با تو ای شعر ! عالم است بهشت
ور بهشت است بی تو باشد زشت
بی تو انسان نمی تواند زیست
وان که بی شعر زیست انسان نیست
کشور ار تیغ تیز می خواهد
ادبیات نیز می خواهد
شهریار آواره ی بیابان تنهایی و سر گشتگی بود که روزی ناگهان ٬ در های بهشت به رویش گشوده شد و فرشته ای به دیدار او آمد ٬فرشته ای به نام مادر ٬ مادری که داشوره ی پسر را داشت و آمده بود که غمخوارش باشد.
مادر آمد و بوی بهشت در خانه ی غم زده ی پسر پیچید.مادر آمد با دست هایی که از آن ها شیر و عسل می بارید.با چشم هایی که از آن ها مهر و امید می چکید.مادری که خود سراپا شعر بود و پسر نمی توانست او را بسراید.
در شوره زار خانه ی شهریار ٬ چشمه ی زندگی شیرین جوشید.مادر سفره ی کپک زده ی تنهایی پسرش را شست و روی بند حیاط انداخت.تشک و لحاف تنبلی ها را تکاند و آیینه ی انزوایش را گرد گرفت.قندان خالی احساسش را لبریز کرد ٬از قند شعر.خوش طعم ترین غذاهای کودکی را برایش پخت.
آن گاه ٬ محمد حسین دوباره کودک شد.سرش را روی شانه ی مادر گذاشت و از او خواست که برایش شعر بخواند ٬ مادری که تمام زیبایی و صفای روستا را با خود به تهران آورده بود.مادری که خود سراپا یک روستا بود ٬ روستایی در قلب پایتخت.
محمد حسین دوباره به روستا بازگشت.در کوچه باغ هایش دوید و سرشار از آرامش و صفا قلم برداشت و زیباترین شعر زندگی اش را سرود ٬ آن هم نه به زبان فارسی ٬ که به زبان ترکی تا مادرش بداند که او هنوز زبان مادری را از یاد نبرده است.شعر را هم به پاس حضور مادر ٬ "حیدر بابا " نام نهاد.این کم ترین هدیه ای بود که می توانست در برابر سوغاتی که مادر با خود آورده بود ٬ به او پیشکش کند.
مادر به زودی رفت ٬ اما حیدر بابای پسر او برای همیشه در تاریخ ماندگار شد.حیدر بابا شعر بلندی بود سرشار از سادگی و صفا و شکوه روستایی.به همین خاطر ٬ چنان در جان و دل ترک زبانان نشست که مرزها را در نوردید.
پا فشاری دوستان و آشنایان به جایی نرسید و زمان فراق از راه رسید و شهریار و یارش ثریا از هم جدا شدند.انتظار پدر ٬ چشم های گریان مادر و آرزوی دوستان ٬ هیچ کدام به جایی نرسید.هیچ حرفی بر دل آن دو تن کارگر نیفتاد :نه در دل سنگ ثریا و نه بر دل وحشی و رمیده ی شهریار.
شب عروسی یار شهریار یعنی ثریا فرا رسید و شاعر شوریده ٬ سر به کوچه و خیابان گذاشت.افسرده و غمگین به دشت بهجت آباد رفت ٬ جایی که زیباترین خاطره هایش را به او ارزانی داشته بود ٬ جایی در نزدیکی محل عروسی.
شهریار تمام شب را در آن جا گذراند.اشک ریخت و نالید و فریاد زد.اما نتوانست خودش را آرام کند.صبح از راه رسید و او به خانه بازگشت ٬ همچنان شعله ور در آتش جدایی.اما آن قدر از خویش پایداری نشان داد که در های آسمان به رویش گشوده شد.او اکنون غرق بود در راز و نیاز با خداوند.حادثه ای که به او آرامش بخشید و آرام آرام آتش دلش را فرو نشاند.
"آه ٬ ای پدر ! دیگر چگونه به روی تو نگاه کنم؟"
یک هفته بود که به دانشکده پا نگذاشته بود.این خبر به سرعت به تبریز رسید و پدر را در غم و اندوه فرو برد.اما پدر از پا ننشست و در پی چاره جویی برآمد.می خواست هر طور که شده ٬ پسرش را به دانشکده برگرداند.
شهریار نیز از اخراج شدن خود ناراحت بود و می کوشید که گره کارش را با دست خود باز کند.سر انجام تلاش های او وپدرش نتیجه داد و توانست دوباره به دانشکده برگردد.اما دیری نپایید که بار دیگر از قیل و قال درس و تحصیل گریخت و به همه کس و همه چیز پشت کرد ٬ در حالی که تا پزشک شدن او سه ماه بیشتر نمانده بود.
میان عشق تا جنون فاصله ی چندانی نبود.شهریار همچنان از خود و دیگران می گریخت و بندها را یکی یکی پاره می کرد.به آدم و عالم "نه" می گفت تا به روح خودش "آری" بگوید.
درست در پایان تحصیلات و در یک قدمی پزشک شدن ٬ از در آغوش گرفتن فرشته ی بخت و اقبال سرباز زده بود تا آینده ای آکنده از شور بختی و نامرادی را برگزیند.اکنون مانده بود که قدم آخر را هم بردارد و همگان را برای همیشه از خود ناامید کند.
شهریار شاعر ٬ آخرین دارایی خود را هم به قمار نشست.او قلم و کاغذی برداشت و با تکراری ترین واژه های جهان ٬ نامه ای به یکی از اداره های دولتی نوشت :درخواستی از دولت برای شغلی دولتی ٬ یعنی کارمند دولت شدن و حقوق ماهیانه گرفتن.تبعیدی خود خواسته به شهری دوردست ٬به نیشابور.
دیگر از پول خرجی پدر هم خبری نبود و او سخت در تنگنای مالی گرفتار آمده بود.آن چنان که گاه برای گذران زندگی ٬ "شعر سنگ قبر" می سرود.حتی گاهی طبابت می کرد ٬ دعا می گرفت و دعا هم می داد.
همه ی نگاه ها به شهریار دوخته شده بود.هیچ کس از کار او سر در نمی آورد.زندگی اش در هاله ای اسرار آمیز فرو رفته بود.اما گناه از دیگران نبود.از او هم نبود.هیچ کس نمی توانست از کار یک شاعر پزشک کارمند سر در بیاورد!
در راه درشکه چی ٬نشانم
یک نقطه به گوشه ی افق داد
گفت:"ار پدر تو سازم او را
خواهی چه به من به مشتلق داد؟"
من آب نبات دادم او را
او نیز پکی به من چپق داد
"هنوز هم می توانی شهریار!هنوز هم می توانی درس خود را ادامه بدهی و آن را به پایان برسانی.تو را به خدا عاقل باش!"
"این چه کاری است که می کنی شهریار؟آخر کدام آدم عاقل ٬ درس پزشکی را رها می کند و می رود کارمند عادی اداره ی ثبت می شود؟آن هم در شهرستان؟!"
"دست کم به پدر و مادر پیرت فکر کن شهریار!بیا و به خاطر آن ها هم که شده ٬ دست از این کار بردار.تو را به خدا برگرد!"
همه ی پند ها و نصیحت ها به گوش شهریار باد بود.شاعر کارمند ٬ یک سال بعد به مشهد رفت.خانه ای در آن جا اجاره کرد و به خدمت دولتی مشغول شد.سر ساعت به اداره می رفت و سر ساعت به خانه باز می گشت.کم کم دوستانی برای خودش یافت و لحظه های تنهایی اش را بیش تر با آن ها می گذراند.شعر هم می گفت.تار هم می زد.در انجمن های ادبی شرکت می کرد.گاه نیز نامه ای برای خانواده اش می نوشت ٬ خانواده ای که دیگر مانند گذشته به او کار نداشتند٬ به ویژه پدر که سخت از او دلگیر بود.
سه سال از زندگی شهریار در مشهد می گذشت که اتفاق عجیبی برایش افتاد ٬ از همان اتفاق ها که در خواب می دید و در بیداری اتفاق می افتاد.
ماه رمضان بود.شهریار روزه داشت و در یکی از روستاهای اطراف مشهد میهمان یکی از دوستانش بود.پس از افطار ٬ دلشوره ی عجیبی به جانش افتاد.آن چنان که تا پاسی از شب رفته ٬ قدم زد تا خودش را آرام کند ٬ اما نتوانست.پشت سر هم یاد پدر در خاطرش زنده می شد و به دلواپسی اش دامن می زد.
سر انجام خوابید.در خواب پدر را دید.با شکوه و جلال ٬ شناور در دریایی از نور ٬ در میان کره ی ماه ٬ در حال قهقهه زدن بر او.
شهریار ناگهان از خواب جست و فهمید که اتفاق ناگواری روی داده است.آن قدر دلشوره داشت که نتوانست سحری بخورد.با دست هایی بی قرار ٬ دیوان حافظ را برداشت و آن را گشود:
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
چون به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
صبح سراسیمه به شهر بازگشت.به اداره رفت تا خود را برای رفتن به تبریز آماده کند.دو روز بعد ٬ تلگرافی از تبریز رسید.پدر درست در همان شب از دنیا رفته بود.
سوگوارانه به تبریز شتافت.پدرش را به قم برد و در آن جا به خاک سپرد.سخت احساس گناه می کرد.آرزو می کرد که ای کاش پدر را از خود نرنجانده بود.پدری که در میان برادران و خواهران تنی و ناتنی ٬ بیش از همه به او توجه و علاقه نشان داده بود.اما دیگر کاری از او بر نمی آمد ٬ جز آن که غمخوار مادر باشد و مرثیه گوی پدر:
دیدی منت گذاشته بی پسر ٬ پدر ؟
رفتی تو هم گذاشتی ام بی پدر ٬ پدر
ای جان سپرده در وطن خویشتن ٬ غریب
وی مانده با همه پدری ٬ بی پسر ٬ پدر
گفتم عصای دست تو باشم ٬ ولی چه سود؟
پایم به گل فرو شده ٬ خاکم به سر ٬ پدر
تو آرزوی دیدن من می بری به خاک
من هم تو را به خواب ببینم مگر پدر
آری که با چو من پسری چون تو کردمی
من نیز هم به جای تو بودم اگر پدر
چون باغبان به خون جگر پروراندی ام
ای از خهال سعی نچیده ثمر پدر
زخم زبان خلق شنیدی برای من
نفرین به خوی مردم بیدادگر پدر
آوخ که کرد بازی ایام غافلم
تا باخبر شوم ٬ زتو آمد خبر پدر
جانم به ماتمت رود از تن به در ٬ ولی
داغ توام نمی رود از دل به در ٬ پدر
نالد به حال زار من امشب سه تار من
ای مایه ی تسلی شب های تار من
ای دل ٬ ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من
دوسال بعد از مرگ پدر ٬ به تهران بازگشت.در سال ۱۳۱۵ و در سن سی سالگی ٬ در بانک کشاورزی به خدمت مشغول شد.خانه ای باصفا اجاره کرد و تصمیم گرفت که با آرامش زندگی کند.
آشنایی شهریار با نوازنده ی چیره دست سه تار یعنی استاد ابوالحسن صبا درخشش عجیبی به زندگی اش بخشید.او یک روز ٬ همچون قطعه ای از موسیقی ٬ به خانه ی شهریار گام گذاشت و چشم و دلش را روشن کرد.نشست و تار دلشکسته و نامیزان او را بر سر کوک آورد و آن گاه از شنیدن صدای مضراب های او شگفت زده شد.شهریار به طور خاصی ساز می نواخت و صدای سازش ٬ همچون خودش یگانه بود.به همین خاطر ٬ به او گفت:"تو آتشی داری که پیش هیچ کس نیست."
شهریار اکنون هر روز بی قرار و سراسیمه به خانه می آمد تاسازش را در آغوش بگیرد و خودش را بنوازد.موسیقی ٬ زندگی اش را زیر و رو کرده بود و جان تازه ای به شعر هایش بخشیده بود ٬ شعر هایی لبریز از حس موسیقی ٬ ناب و در اوج زیبایی.
غزل های شهریار روان بود و ساده و صمیمی ٬ آکنده از اصطلاحات و تعبیر های مردم کوچه و بازار ٬ به ویژه مردم پایتخت.شگفت آور این که شعر های شهریار ترک زبان با لحن و لهجه ی تهرانی سروده می شد.همچنان که خود او به شیرینی با این لهجه سخن میگفت.به همین خاطر ٬ شعر هایش به راحتی در دل مردم می نشست.بیشتر غزل های شهریار از کلی گویی خالی است.هر کدام از آن ها بازتابی از زندگی و تجربه های شخصی او و برخاسته از احساسات پاک و روستایی اش است.جالب این است که او در بیشتر شعر هایش ٬ نگاه روستایی و کودکانه اش را حفظ کرده است ٬ چه در مثنوی ها و چه در دیگر قالب های شعری اش.حتی شعر های مذهبی او نیز بیشتر با همین نگاه سروده شده است.
شهریار در دوره ای زندگی می کرد ٬ آکنده از تحولات سیاسی و اجتماعی.او با سیاست چندان میانه ای نداشت٬ اما به هر حال از آن رویداد ها تاثیر می پذیرفت.در نتیجه ٬ شعر های سیاسی نیز سروده است.اما در این شعر ها نیز نگاه ساده و عامیانه ی خود را حفظ کرده است.
او ٬ در برخی از شعر هایش ٬ از دوست خود نیما یوشیج ٬ نیز تاثیر فراوانی گرفته ٬ اما باز هم راه خود را رفته است.آن چنان که خواننده ٬ هنگام خواندن شعر های نیمایی شهریار احساس می کند که در حال خواندن یکی از غزل های اوست.در این شعر ها ٬ گرچه کمبود قافیه و دیگر صنایع شعری هرگز احساس نمی شود ٬ ولی پیچیدگی های شعر های نیما هم وجود ندارد.
شهریار و نیما هر دو دلبسته ی روستا و طبیعت بودند ٬ اما جنس نگاه و طرز بیان آن ها با هم تفاوت دارد.شهریار خود دلیل این تفاوت را بسیار زیبا بیان کرده است:
من همه عبرتی از باختن دیروزم
او همه غیرتی از ساختن فردا بود
شعر هایی که شهریار در قالب های جدید سروده است ٬ حال و هوای عجیبی دارد ٬ حال و هوایی خیال انگیز ٬ رویایی و گاه وهم آلود.شعر هایی خاطره پردازانه ٬ خاطره های فردی و قومی.بیم ها و امید های کودکانه ٬ پری ٬ دیو٬ حوری ٬ لولو ٬ غول ٬ کاخ های زمردین ٬ شکوه شاهانه ٬ همچون قصه ی شاه پریان ٬ جایگاهی برای فرشته ها ٬ ملکه ها ٬ کنیز ها ٬ جادوگر ها ٬ کوه بابا ٬ خاله جنگل ٬ عمه دریا ٬ و دوشیزگان پرنیان پوش.
ویژگی دیگر شعر های شهریار ٬ کودکانگی آن هاست ٬ سرشار از حس ناب کودکی ٬ لولوی جنگل ٬ ابر و خورشید ٬ گوزن ٬ گاو و گوسفند و گله ٬ برف و شال و کلاه ٬سرمه و وسمه ی عروسی ٬ دخترکان روستایی و آدم های ساده دل و خوشبخت افسانه ای.
او فقط یک شاعر بود ٬ همین و بس ٬ شاعری با رفتار پیش بینی ناپذیر.با شخصیتی ساده ٬ اما پیچیده.در دسترس ٬ اما دست نیافتنی.سر به زیر ٬ اما سرکش.خاموش ٬ اما نا آرام.
شهریار بود و شعر و شور و شیدایی.اکنون از همه ی وجودش شعر می بارید.شعر هایی که هریک را در جایی می سرود و روی دم دست ترین کاغذ ها می نوشت ٬ از پاکت سیگار و چای گرفته تا حاشیه ی روزنامه ها.این خط زیبای شهریار بود که روی کاغذ های دور ریختنی نقش می بست و چه شعر ها که این گونه برای همیشه از بین رفت.
در خواست او بزودی پذیرفته شد و به خدمت دولت در آمد.خدمت در ادره ی ثبت و اسناد و املاک نیشابور ٬ شهر خیام و عطار.شهری که در آن زمان ٬ هنرمندی دلسوخته را در دل خود جای داده بود :کمال الملک ٬ هنر مند نقاش و مردی وارسته که در آن شهر به حال تبعید به سر می برد.به دیدار کمال الملک رفت.او را در آغوش کشید و بر دستانش بوسه زد.
زندگی شهریار پر بود از دوستان تازه ٬ مهمانی ها و گشت و گذار ها و شادباشی های تازه.او همچنان ساز می نواخت و ناب ترین شعر هایش را می سرود.دور و برش پر از آشنایان با فرهنگ بود ٬ آشنایانی همچون :استاد صبای دوست داشتنی اش که چندین ساز را با مهارت می نواخت."قوامی "و "بنان" که آواز می خواندند."سماعی" که با مضراب های جادویی اش ٬ سنتور می نواخت.شاعرانی مانند : سایه و امیری فیروز کوهی.داستان نویسی همچون صادق هدایت که تلخ ترین قصه ها را می نوشت و شهریار او را بزرگ ترین داستان نویس ایران می دانست.اما همیشه از او می خواست که در داستان هایش ٬ زیبایی ها و خوبی ها را هم به تصویر بکشد.
پدر ! باز هم این پدر شهریار بود که با فرزندش سخن می گفت.پدری که همیشه و همه جا با پسرش بود و یک آن از او جدا نمی شد.او هنوز هم پسرش را هدایت می کرد.
مدتی بود که شهریار احساس گناه می کرد.می دانست که پدرش از نواختن ساز خوشش نمی آید و به همین خاطر ٬ روحش در عذاب است.یک شب ٬ پدر به خواب شهریار آمد و او را از نواختن ساز برحذر داشت.همین خواب باعث شد که شهریار سازش را برای همیشه در تاقچه ی فراموشی بگذارد و دیگر به سراغ آن نرود.
زین هنر دوست مردم شیدا
شهریارا نمی شود پیدا
اهل دردی که حال ما پرسد
مرد باشد به درد ما برسد
جانم از نوکری نجات دهد
ادبیات را حیات دهد
نگذارد که من حرام شوم
بی جهت سوزم و تمام شوم
توفان فراموشی ٬ گردباد تنهایی و برگریزان احساس.شاعر شوریده ٬رشته ی دلبستگی هایش را یکی پس از دیگری برید.نه تنها ساز که حتی شعر را هم بوسید و کناری گذاشت.می خواست خود را از زمین جدا کند و به آسمان بیاویزد.پس پناه برد ٬ به بیکرانه ی "قرآن" و "نهج البلاغه"و "مثنوی مولانا".غرق شد در نماز و نیایش.
عروس شعر با عشوه ها و کرشمه هایش در پی ربودن دل شهریار بود ٬اما او اعتنایی نمی کرد.چه غزل ها که در ذهنش جوشیدند و او به هیچ گرفت.چه زنگ ها که به صدا درآمدند و او نشنیده گرفت.
چهره ی غمگین مادر ٬یک لحظه هم از برابر چشم های پسر شاعرش کنار نمی رفت.روح سرگردان او بیشتر وقت ها در حال پرسه زدن در خانه ی پدری بود.کودک می شد و در دامنه های حیدر بابا می دوید.کوزه ای بر دوش می گذاشت و می رفت و از سرچشمه آب می آورد.صبح ها ٬ با صدای قوقولی قوی خروس های روستا ٬از خواب بیدار می شد و شب ها ٬آن قدر به ستاره های خیالی روستا نگاه می کرد تا خوابش می برد.دیگر آب و هوای پایتخت با او سازگار نبود.آن شهر بزرگ ٬ مثل یک مار در حال پوست انداختن بود.
تهران دیگر آن تهران قدیم نبود.باغ های سرسبز روز به روز کوچکتر می شدند و خیابان ها درازتر و ساختمان ها بلندتر.گاری ها و درشکه ها جای خود را به ماشین ها می دادند و طویله ها و اصطبل ها به گاراژ و تعمیرگاه تبدیل می شدند.صدای امواج رادیو به جای نغمه ی قناری ها در همه جای شهر به گوش می رسید.زور خانه ها و قهوه خانه ها یکی یکی بسته می شدند و فروشگاه ها و پادگان ها جای آن ها را می گرفتند.
تنهایی ٬ شهریار را آزار می داد.دیگر نمی توانست در آن شهر نفس بکشد.جنگ جهانی اول و هجوم بیگانگان به کشور ٬ روح و روانش را آزرده بود.با چشمان خود شاهد ضعف و زبونی دولتمردان کشورش بود.فرار پادشاه خودکامه ی کشورش را از برابر ارتش دشمن دیده بود و به حال وطن غصه میخورد.اکنون پایتخت برای او چیزی نبود ٬ مگر گورستان خاطرات.
شهریار تقاضای انتقال به تبریز را کرد ٬ اما با آن موافقت نشد.از تنهایی به تنگ آمده بود و می خواست به زندگی آشفته ی خود سر و سامان بدهد.بار ها به تبریز رفته بود ٬ سر روی زانوان مادر گذاشته و از او خواسته بود که به تهران بیاید ٬ اما مادر خیال آمدن نداشت.از دربه دری و غربت در پایتخت می ترسید.
شاعر میانسال به بستر بیماری افتاد.رنج ها و شکنجه های درونی او را از پا در آورده بود.آرزو می کرد که ای کاش زودتر سر و سامانی به زندگی اش داده بود تا اکنون این قدر احساس تهی بودن نمی کرد.در زندگی هیچ چیز نداشت و اکنون می خواست ٬ دست کم مادرش را داشته باشد.
شاعر افسرده همچنان در بستر بیماری بود و مادر از او پرستاری می کرد.در تب تنهایی می سوخت و از همه کس و همه چیز بی خبر بود.حتی خبر نداشت که کتاب هایش کی و کجا و به دست چه کسی به چاپ می رسد.از همه چیز و همه کس خسته و دلزده بود ٬ هراسان از دوستی ها و وحشت زده از جدایی ها ٬ آن چنان که می خواست دیگر به هیچ چیز و هیچ کس دل نبندد.
عاقبت تندرستی اش را بازیافت ٬ اما مادر از او خواست که از آن پس به خانواده اش بیشتر تکیه کند.در تهران به دیدار برادر ناتنی اش برود.با او دست دوستی بدهد و به برادرزاده هایش مهر بورزد.
به تهران باز گشت و زندگی اش را از سر گرفت.به دیدار برادر نا تنی اش رفت و به بچه های او دل بست.دوباره به شعر گفتن روی آورد و خودش را بازیافت.شعر های او بیشتر رنگ و بوی دینی و عرفانی داشت ٬ شعر هایی حاصل از دلشکستگی و راز و نیاز با خداوند ٬ پرواز در جهان پس از مرگ و سفر های روحی.شب زنده داری ها ٬ و به نماز ایستادن ها.اما بزودی ٬ توفان مصیبتی دیگر از راه رسید و زیر و رویش کرد ٬ مصیبتی تازه ٬ تاوان دل بستنی دیگر:
رفت از برم چو جان عزیز آن برادرم
آوخ از آن برادر با جان برابرم
چون نامه های تسلیت دوستان بریخت
پروانه های برف ز هر بام و هر درم
بار دیگر ویران شده بود.تازه برادرش را یافته بود که او به بیماری مرگباری دچار شد و در برابر مرگ زانو زد.او رفت تا شهریار بماند با چهار فرزند یتیم و زنی داغدار.اما این حادثه با تمام ناگواری اش باعث شد که او حس وظیفه شناسی و از خودگذشتگی خویش را بیازماید.خانواده ی برادرش را در پناه خود بگیرد و همه ی مهر و عاطفه اش را نثار آنان کند.
شاعر دلشکسته خود را نباخته بود ٬ اما اکنون بیشتر از هر زمان دیگر از دلبستگی ها هراسان بود.تا این زمان ٬ به هر چیز که دل بسته بود ٬ آن را از دست داده بود.بیهوده نبود که آن همه از جدایی ها می نالید ٬ جدایی از شهر و روستا ٬ از پدر و مادر ٬ از برادر و خواهر و سید ابوالقاسم دوستش و یارش ثریا ٬ ثریایی که سالیان سال به او مهر ورزیده بود.
رویداد های ناگوار ٬ شاعر حرمان دیده را هرچه بیشتر به درون خود پرتاب کرد.اکنون او می خواست ٬ در درون خود به سیر و سفر بپردازد و راز دلبستگی ابدی و جاودانی را کشف کند.دلبستگی و عشق به معشوق آسمانی و دلسپردگی به جد خود پیامبر و خاندان او ٬ آن نوع دلبستگی که نه وابستگی ٬ بلکه وارستگی به دنبال داشت.
پریشان یادگاری ها بر بادند و می پیچند
به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگریزان عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم
همچون پرنده ای باران خورده ٬ خود را به تبریز رساند.یکراست به سراغ مادرش رفت و از او خواست که بقچه ی سفرش راببندد.دیگر نمی توانست تنهایی مادرش را تاب بیاورد.خانه ی پدری خالی و سوت و کور بود.تنها مادر بود و آن خانه ی قدیمی که از در و دیوارش خاک تنهایی می ریخت.خانه ای که زمانی سرشار از صفا و مهر بود ٬ اکنون عنکبوت تنهایی در گوشه گوشه ی آن ٬ تار سکوت و فراموشی تنیده بود.
دختر ها و پسر ها همه رفته بودند و مادر تنها مانده بود.تنها عمه خانم بود که گاه به شهر می آمد و به او سر می زد.به همین خاطر ٬ عاقبت خانم ننه پذیرفت که به پایتخت بیاید.چاره ی دیگری نداشت.او و پسرش هر دو تنها بودند.این تنها کاری بود که از دست آن مادر پیر و بیمار برمی آمد.
خانم ننه بقچه ی غربتش را بست و سرنوشت خود را به دست پسرش سپرد ٬ پسری چهل و چهار ساله ٬ اما چموش و کودک سان.پسری که می خواست تمام کوتاهی هایش را جبران کند.
شهریار دوباره محمد حسین مادر شد.او مثل کودکی دبستانی ٬ صبح زود به ادره می رفت و سروقت به خانه باز می گشت.مادر نیز مثل سال های دور ٬ از فرزندش مراقبت می کرد.او با حس برتر خود همه چیز را بو می کشید.می دانست که پسرش در ژرفای وجودش از چیزی رنج می برد.به همین خاطر آرزو داشت که هر چه زودتر سر و سامان بگیرد.اما درخت آرزوی او نه تنها به بار ننشست که خیلی زود به خزان دچار شد.
آخرین روز چهارمین ماه سال ۱۳۳۱ ٬ فرشته ی زمینی شهریار به آسمان پرواز کرد.در اداره بود که خبر را شنید و مثل آتش شعله کشید و مانند باد ٬ خودش را به بیمارستان رساند.درست شنیده بود ٬ این مادر بود که از آن سوی مرگ به او لبخند می زد.
برادر ها و خواهرها ٬ خانم ننه را به قم بردند و در کنار حاج میر آقا به خاک سپردند.شهریار در سوگ مادر کودکانه می گریست ٬ مادری که همچون شمعی ٬ آخرین شعله های زندگی خود را نثار او کرده بود.
دوستان و آشنایان ٬ شاعر داغدیده را به خانه رساندند و به سراغ زندگی خود رفتند.نامه و پیام تسلیت بود که از همه جای کشور برای شهریار فرستاده می شد.اما او آرام نمی گرفت و در به در به دنبال مادر می گشت ٬ درست همچون کودکی که مادرش را در ازدحام خیابان گم کرده باشد.اما او هنوز در زندگی تکیه گاهی داشت ٬ تکیه گاهی به نام شعر.پس کاغذ و قلم برداشت و در سوگ مادرش شعری سرود ٬ شعری بدون تکلف و ساده ٬ درست همچون مادرش.او با این شعر جان دوباره ای به مادر بخشید و یاد و خاطره اش را برای همیشه زنده نگه داشت.
ای وای مادرم!
۱:
آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
۲:
هر روز می گذشت از این زیر پله ها
آهسته تا به هم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه می رود
چادر نماز فلفلی انداخته به سر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هر جا شده هویج هم امروز می خرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها
۳:
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد به جستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته به زیر بال
هر شب در آید از در یک خانه ی فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
۴:
او را گذشته ایست ٬ سزاوار احترام:
تبریز ما ! به دور نمای قدیم شهر
در باغ بیشه خانه ی مردی است با خدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا به داد ناله ی مظلوم می رسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ٬ باز و سفره٬پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر می شوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
۵:
انصاف می دهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مُرد روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
۶:
نه ٬ او نمرده ٬ می شنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله می زند
ناهید ٬ لال شو
بیژن ٬ برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش می پزد
۷:
او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سرسلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لُطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمی شود.
۸:
پس این که بود؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ٬
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ٬
راز و نیاز داشت
نه ٬ او نمرده است.
۹:
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه ی من هر چه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش
آن شیرزن بمیرد؟او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
۱۰:
او با ترانه های محلی که می سُرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده کاشت
وانگه به اشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
۱۱:
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟هیچ ٬ هیچ
تنها مریضخانه ٬به امید دیگران
یکروز هم خبر :که بیا او تمام کرد
۱۲:
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره ی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
۱۳:
آن شب پدر به خواب من آمد ٬ صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر به غرفه ی باغی نشسته بود
شاید که جان او به جهان بلند برد
آنجا که زندگی ٬ ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ٬ که بدرقه اش می کند به گور
یک قطره اشک ٬ مزد همه زجر های او
اما خلاص می شود از سرنوشت من
مادر به خواب ٬ خوش
منزل مبارکت.
۱۴:
آینده بود و قصه ی بی مادری من
ناگاه ضجه یی که به هم زد سکوت مرگ
من می دویدم از وسط قبر ها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز می کشید
دیوانه و رمیده ٬ دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشردم خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه ی در آخرین نگاه
باز آن سفید پوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز:
از من جدا مشو
۱۵:
می آمدیم و کله ی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب می کنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه می گریختند
می گشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ی ماشین غریو باد
یک ناله ی ضعیف هم از پی دوان دوان
می آمد و به مغز من آهسته می خلید:
تنها شدی پسر.
۱۶:
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم!
آن دورنمای سوسنستان
وان باد که موج ها برانگیخت
وان موج که چون طنین ناقوس
دامن به افق زد و فرو ریخت
آن دود که در افق پراکند
وان ابر که با شفق درآمیخت
شرح ابدیت تو می گفت
پایتخت در تب سیاست می سوخت و متشنج بود ٬ اما شهریار سیاهپوش ٬ سوگوار دل داغدار خود بود.پایتخت بدون مادر برای او زندان بود.پس تصمیم گرفت که هر طور شده است ٬ به شهر خود باز گردد.این بار بخت با او یار بود.با انتقالش موافقت کردند و او آماده ی رفتن شد.گویی همین دیروز بود که با سید ابوالقاسم به تهران آمده بودند ٬ در صورتی که سی و دو سال از آن روز می گذشت.
شهریار برای همیشه از تهران دل برید.خانه ی خود را با همه ی اثاثیه ی آن به خانواده ی برادرش بخشید و سبکبال و رها ٬ تنها با یک چمدان ٬ شهر خاطره هایش را ترک گفت ٬ شهری که دوران نوجوانی و جوانی و میانسالی اش را درآنجا گذرانده بود ٬ شهری که گویی در آن دوباره زاده شده بود.
"خدایا چه می بینم؟این همه آدم چرا اینجا جمع شده اند؟"
مردم بودند ٬ مردم تبریز که به پیشباز شاعر رویاها و آرزوهایشان آمده بودن ٬ شاعری افسانه ای که بسیاری از غم ها و شادی های آنان را سروده بود ٬ سروده هایی که بر سر زبان ها می چرخید.
اشک حسرت و شادی بود که از چشمان شهریار فرو می ریخت.او روز دوری را به خاطر می آورد که همراه کاروانی از آن شهر کوچ کرده بود ٬ گمنام و غریب ٬ با آن خواب عجیب ٬ آن کوه ها و آن طبل ها و آ» صدای مهیب که اکنون نه تنها در آ» شهر که در تمام کشور طنین انداز شده بود.
"خدا را شکر که عمرم چندان بیهوده هم نگذشته است."
در میان شور و احساسات مردم به شهر تبریز وارد شد و تصمیم گرفت که هر چه زودتر به زندگی خود سر و سامانی بدهد.باید آرزوی مادر را برآورده می ساخت و ازدواج می کرد.برای این کار ٬ نوه ی عمه اش بهترین بود ٬ معلم جوان و زیبایی که بیست و دو سال از او کوچک تر بود ٬ اما دلسوز بود و فداکار.پس مجلسی برگزار شد و آن دو آغاز زندگی زناشویی خود را به جشن نشستند.
شاعر احساس می کرد که به ساحل آرامش رسیده است.هر روز به اداره می رفت و نام کارمندان را با خط سحرآمیزش در دفتر حضور و غیاب می نوشت ٬ کاری سبک برای به پایان رساندن آخرین روز های کارمندی.
شهریار کم کم برای خودش دوستانی پیدا کرد ٬ دوستانی مهربان و خوش صحبت.او به یاری آن ها توانست وامی بگیرد و خانه ای بخرد ٬ سرپناه و لانه ای برای خود و خانواده اش.سرشار از آرامش ٬ آرامشی که یک عمر به دنبال آن دویده بود.
نخستین فرزند شاعر ٬ دختر بود که شهرزاد نام گرفت ٬ به پاس عشق و علاقه ی شاعر به افسانه ها.دختری که با غنچه ی لب هایش ٬ دل پدر شاعرش را می برد.دومین فرزند نیز دختر بود.او را مریم نامیدند.اما سومین نو رسیده پسر بود ٬ پسری که هادی نام گرفت.حالا پدر در اوج خوشبختی بود.
همسر شهریار ٬ برای رسیدگی بیشتر به بچه ها ٬ از کار خود کناره گرفت.پدر بچه ها نیز دست کمی از بچه ها نداشت و باید به او هم رسیدگی می شد تا با آرامش خیال شعر بگوید ٬ کتاب بخواند ٬ پذیرای مهمان هایش باشد ٬ و یا در مجامع ادبی شرکت کند.
شهریار بود و خانه ای قسطی و یک دنیا آرامش و مهر.دیگر حاضر نبود به زندگی گذشته اش برگردد.هنوز از بعضی چیزها هراسان بود:از آشنایی های جدید می ترسید و از رفت و آمد ها گریزان بود.چه بسا کسانی از راه دور برای دیدار با او به تبریز می آمدند و او روی پنهان می کرد ٬ چرا که از آشنایی ها و جدایی ها به یک اندازه می ترسید.همه به او احترام می گذاشتند و شیفته ی دیدارش بودند٬ اما او به شکلی بچگانه از روبه روشدن با دیگران خودداری می کرد.با این کار بسیاری را از خود می رنجاند ٬ اما این گونه آسوده تر بود.
دوران خدمت او سرانجام به پایان رسید.با سی سال سابقه کار و سی سال با اعداد و ارقام ریاضی سر و کار داشتن٬ ریاضتی بزرگ ٬ آن هم برای او.شاعری که یک عمر عشق و احساس را سروده بود ٬ یک عمر از منطق و مصلحت گریخته بود.اما کارمندی او نیز از عجایب زندگی اش بود.البته با این کار توانسته بود در بدترین شرایط ٬ چرخ زندگی را بچرخاند و برادر ها و خواهر ها و برادرزاده هایش را به سرانجامی برساند.
بچه ها بزرگ می شدند و زندگی جریان داشت و شهریار ٬ همچنان از دیگران گریزان بود.تا این که روزی ٬ مردی نا آشنا در خانه ی او را کوبید.
"من از طرف آیت الله مرعشی نجفی آمده ام و برای آقای شهریار پیغامی دارم."
شاعر او را پذیرفت و آن مرد گفت:"حضرت آیت الله از شما دعوت کرده اند که چند روزی در قم مهمانشان باشید."
شهریار غرق در شگفتی شد.با احترام دعوت آیت الله را پذیرفت و قول داد که بزودی به قم سفر کند.
چند روز بعد ٬ شهریار در قم بود ٬ شوق زده و بی تاب ٬ و بی خبر از علت آن دعوت و با دلی که به شدت در سینه اش می تپید.با همین حال ٬ پا به اتاق آیت الله گذاشت.با احترام جلو رفت و ناگهان دلش لرزید.
آیت الله با دیدن شهریار حال عجیبی پیدا کرد و اشک در چشم هایش حلقه زد.او به یاد خوابی افتاده بود که چند شب پیش دیده بود ٬خوابی که به معجزه می ماند.
"خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم ٬ در حضور حضرت علی (ع) و چند تن از یارانشان . حضرت خواستند که شاعران خاندان پیامبر در آنجا حاضر شوند.چند تن از شاعران عرب آمدند ٬ اما امام فرمودند که شاعران پارسی گو نیز بیایند.محتشم کاشانی و چند شاعر دیگر هم آمدند ٬ اما امام فرمودند:"شهریار را بیاورید." در همان لحظه ٬ آقای شهریار ٬ شما آمدید.سر به زیر و فروتن و امام رو به شما کرد و فرمود :"شعر خود را بخوانید." شما نیز خواندید:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را
شعر به پایان رسید و از خواب بیدار شدم ٬ اما فقط این بیت از شعر شما در خاطرم مانده است.
من شاعری به نام شهریار نمی شناختم ٬ اما وقتی پرس و جو کردم ٬ دریافتم که شاعری به نام شهریار در تبریز زندگی می کند.این بود که از شما خواستم به قم تشریف بیاورید.آیا شما براستی چنین شعری سروده اید؟"
شهریار غرق در اشک بود و نمی توانست سخن بگوید.احساس می کرد که همه چیز در خواب می گذرد.این زیباترین لحظه ی زندگی او بود.هرگز فکرش را هم نمی کرد که کسی جز خود او از آن شعر باخبر باشد ٬ شعری که آن را برای هیچ کس نخوانده بود و چند روزی بیشتر از سرودن آن نمی گذشت.این شعر را درست در همان شبی سروده بود که آیت الله آن خواب را دیده بود.
اتاق غرق در نور شده بود.همه ی کسانی که در آن اتاق بودند ٬ حال عجیبی داشتند.شهریار کمی آرام گرفت و آن شعر را تا به آخر خواند.این درست همان شعری بود که آیت الله مرعشی نجفی در خواب از زبان خود او شنیده بود.
جند روز بعد ٬ شهریار با دلی لبریز از صفا و معنویت به تبریز بازگشت.روح و جان او در این سفر جلا یافته بود.از این که امام علی (ع) شعر او را پسندیده بود ٬ غرق در خوشحالی بود و خدا را سپاس می گفت.احساس می کرد که پاداش یک عمر شاعری را از خداوند دریافت کرده است.
با خود فکر می کرد ٬ همه ی شعر هایی که تا به حال سروده است ٬ در برابر این شعر رنگ باخته اند ٬ شعری که چندی بعد ٬ با خطی خوش نوشته شد و بر فراز ضریح امام علی (ع) جای گرفت.
وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا
پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا
گرگ درنده ای به من تاخت به نام زندگی
پنجه که در جگر زند ٬ نام نهد نفس مرا
بچه ها بزرگ و بزرگ تر می شدند و پدر شاعر آن ها کوچک و کوچک تر.مادر ٬ جوانی اش را پیشکش همسر و فرزندانش کرده بود و از داشتن آن بچه ها و چنان شوهری به خود می بالید.
زمستان سال ۱۳۵۳ شمسی از راه رسید و آرام آرام برف پیری بر سر شاعر شوریده نشست.بار دیگر باید تاوان دل بستن خود را می پرداخت ٬ دلبستگی به زنی که برایش هم مادر بود و هم همسر ٬ همسری که یک روز ناگهان قلبش از تپیدن باز ایستاد.
شهریار مانند خانه ای قدیمی در خود فرو ریخت.در میان شور و غوغای مردم شهر ٬ همسرش را به خاک سپرد و به خانه بازگشت.نسیم تسلیت از همه سو وزیدن گرفته بود ٬ اما او از همه گریخت.به خانه پناه برد و خود را به قضای الهی سپرد.
چرخ زندگی از گردش باز نایستاد.بچه ها بزرگ شدند و یکی یکی به دانشگاه پا گذاشتند.شهریار خانه نشین شده بود ٬ اما گاه به دعوت ها پاسخ می گفت.یک بار به تهران رفت و در مراسم بزرگداشتی که برای او برگزار کرده بودند ٬ شرکت کرد و به گفت و گو با خبرنگاران تن داد.گفته هایی ناگفته ٬ ناگفته هایی گفته ٬ در برابر برق فلاش دوربین ها ٬ عکس های یادگاری و تقدیر نامه ها.اما شاعر در آن هیاهو ها نکته ای را دریافت :"در این دیار ٬ مرده ی یک شاعر بیش از زنده ی او ارزش دارد!"
مردم به خیابان ها ریختند و آرزوهایشان را فریاد زدند.اما شهریار پای رفتن نداشت.او در خانه ماند و برای پیروزی مردم دعا کرد.انقلاب که پیروز شد ٬ با چشم هایی اشکبار شعر ها سرود.جنگ با دشمن که آغاز شد ٬ لباس بسیجی پوشید و هر ماه نیمی از حقوق ماهیانه اش را به حساب جبهه ها واریز کرد.شعری در ستایش رزمندگان سرود و از پیری و ناتوانی خود نالید.از این که نمی توانست در جنگ شرکت کند ٬ گریست.
شهریار با همه ی دلشکستگی اش ٬ خوشخوتر شده بود و با نشاط تر. در خانه اش به روی مهمانان باز بود و با روی خوش آنان را می پذیرفت.پس از سال ها خاموشی ٬ به سخن آمده بود.از خاطره های دور سخن ها بر زبان می آورد و تا اندازه ای ٬ پرده از روی زندگی راز آلودش به کنار می زد. با صدایی بغض آلود و چشم هایی اشکبار ٬ خاطره هایش را زمزمه می کرد.از کودکی و نوجوانی و جوانی ٬ از حسرت ها و هوس ها ٬ از بت هایی که شکسته بود ٬ از شعر هایی که در حال و هوایی خاص سروده بود و از ثریا ٬ از عشقی که نا فرجام مانده بود ٬ سخن می گفت.
همه جا سخن از شهریار بود.در گوشه و کنار کشور مراسم بزرگداشت او برگزار می شد.رئیس جمهور کشور به دیدارش رفت و جایگاه والای او را در شعر ستود و شهریار در همه حال ٬ لبخند بر لب داشت و اشک در چشم و بغض در گلو.همیشه و در همه جا آماده ی گریستن بود.شعر های خود را می خواند و می گریست.از گذشته اش سخن می گفت و اشک می ریخت.دلی داشت به نازکی شیشه و رفتاری بیشتر از همیشه کودکانه.
شهریار پیر روز به روز کوچک تر می شد.گویی دوباره داشت به دوران کودکی اش بر می گشت.فرزندانش مثل شاخه گلی از او نگهداری می کردند ٬ اما او روز به روز نحیف تر می شد.چشمانش ضعیف شده بود و دست هایش می لرزید.قرآنی که با خط زیبای خودش می نوشت ٬ ناتمام ماند.هر روز در بسترش نیم خیز می شد و در انتظار آمدن فرشته ی مرگ آه می کشید.هشتاد و سه سال داشت و صدای پای مرگ را از در و بام خانه می شنید.
می تپد در بچه با هوهوی باد
می چکد اشک غم از طاق و رواق
شمع در کشمکش باز پسین
مانده با پایه ی زرین دم طاق
باد با سکسکه در شیون شوم
کاج آشفته کشد سر به اتاق
چه خبر هست خدایا این جا؟
به بستر بیماری افتاد.ریه اش او را جواب کرده بود.در بیمارستان به اندازه ی تمام عمر مهربانی دید و در دنیای مبهم و مه آلود پیش از مرگ فرو رفت.کودک شد و در دامنه های حیدر بابا دوید.خودش را به تنور عمه خانم رساند تا او نان داغ کودکانه را در دامن پیراهنش بگذارد.در شبی برفی به برق چشم گرگ ها در آن سوی رودخانه خیره شد و گریخت.با آواز خروس های روستا از خواب پرید و خودش را روی تخت بیمارستان دید ٬ با سینه ای پر از درد که خس خس می کرد و با آبشاری از مایع سرم که قطره قطره در رگ هایش می ریخت.
شاعر حیدر بابا بهبود نیافت.در مرداد سال ۱۳۶۷ ٬ به دستور رئیس جمهور ٬ او را به تهران بردند ٬ شهری که شهریار آرزو هایش را در آن جا گذاشته بود.
شاعر ٬ دل آزرده به پزشکان سفید پوش نگاه می کرد و به یاد پدر اشک می ریخت.همه می کوشیدند که او را به زندگی برگردانند.شیفتگان و یارانش به بیمارستان هجوم آورده بودند و اتاقش لبریز شده بود از گل های رنگارنگ.اما شاعر به بوی گل ها ٬ به زندگی بازنمی گشت ٬ زیرا:
افسانه ی عمرم آورد خواب
عمری که نبود ٬ خواب دیدم
در سیل گذشت روزگاران
امواج به پیچ و تاب دیدم
از عشق و جوانی ام چه پرسی؟
من دسته گلی بر آب دیدم
در ساعت هفت صبح روز ۲۷ شهریور ماه ۱۳۶۷ ٬ نسیمی ملایم پرده ی اتاق ۵۱۳ "بیمارستان مهر" تهران را لرزاند.در همان لحظه ٬ پلک های نیمه باز شاعر پیر مانند بال های پروانه ای نیمه جان چندین بار تکان خورد و او ناگهان خود را در آسمان یافت.از فراز آسمان نگاهی به خود انداخت که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.فرزندانش را دید که در کنار او گریه و زاری می کردند.در کنار جسمی که هشتاد و سه سال با آن به سر برده بود و حالا دیگر از آن گریزان بود ٬ جسمی همچون پیله کرم ابریشم که او همچون پروانه ای آن را ترک کرده بود ٬ سبکبال و سرشار از حس رهایی.
روز بعد ٬ پیکر شهریار در آسمان بود.در یک هواپیما و در حال پرواز به سوی زادگاهش.پیکر شهریار در میان غم و اندوه مردم در مقبره الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.
مصاحبه اي با استاد شهریار زمستان 1366
سؤال : لطفا اگر ممكن است بفرمائيد عشق در شعرهاي شما چه نقشي دارد؟
جواب : شما مي دانيد كه اصولا خودشناسي از راه علم و عقل و تفكرحاصل نمي شود لازمه خودشناسي عشق است، عشق هم تشعشع ذات الهي است.اما مراتب مختلف دارد، كلاسهاي متفاوت دارد.خيلي ها هستند عشق و هنر را مي گيرند، اما چون كلاسشان پائين است لباس و ظاهر آن را به جاي خود آنها مي گيرند تنها كساني كه به كلاس بالاتر مي رسندمعني اينها را درك مي كنند.انسان هم يكمرتبه نمي تواند به بالاترين كلاس برسد، اينست كه انسان يكمرتبه حافظ متولد نمي شود، حافظ را بايد از چهل سالگي به بالا شناخت.يعني از وقتي كه به آخرين كلاس رسيده.عشق در سنين مختلف، محدوده هاي مختلفي دارد.عشق به پدر، عشق به مادر، عشق به يك دختر[اما انسان كامل دراين كلاسهاي پائين درجا نمي زند] محدوده را بزرگتر و بزرگتر مي كند تا جائي كه، تمام آفرينش را مي گيرد و نظير سعدي مي گويد، عاشقم برهمه عالم، كه همه عالم از اوست.با اين وصف مي توان گفت كه من با عشق زاده شدم، با عشق زندگي كردم و با عشق هم جان خواهم داد.طبعا شعر من هم انعكاسي از روحيات واقعي خودم هست.
سؤال : آيا يك شاعر مي تواند تمامي احساسات خود را درمورد موضوعي خاص به وسيله ي شعر بيان كند؟
جواب : نه خير، انسان نمي تواند آنچه بالقوه دارد، تماما به فعل درآورد.يك شاعر حتي در موفق ترين اثرش، آنچه را كه در ايده آل دارد نمي تواند تصوير كند، منتها مسأله نسبيت است يكي توانائي تصوير گوشه اي از ايده آلش را دارد و يكي به ايده آلش نزديك مي شود.
سؤال : درمورد نيما چه نظري داريد؟
براي مشاهده متن كامل بر روي " ادامه متن " كليك كنيد
جواب : نيما دراينكه شاعر بود هيچ شكي نيست.تخيل و فانتزي لطيف داشت.افسانه اش بهترين دليل است.در قسمتهائي از آن : [ناشناسا كه هستي كه هرجا با من بينوا بوده اي تو؟ هر زمانم كشيده در آغوش بيهشي من افزوده اي تو اي فسانه بگو پاسخم ده افسانه - بس كن از پرسش، اي سوخته دل بسكه گفتي دلم ساختي خون باورم شد كه از غصه مستي هركه را غم فزون، گفته افزون عاشقا تو مرا مي شناسي] عرفان و معنويت هست.نيما مي خواست سبكي تازه و نو را تجربه و آزمايش كند.منتها در دوره اي گير كرده بود كه شاعر نمي خواستند.سياست برهمه چيز چيره شده بود و مي خواست همه چيز را خراب كند.اينست كه نيما به عرفان نرسيد.با اينكه شاعر بود و شاعر واقعي هم بود.
سؤال : تحقيقا ازبين شعراي متقدم و متأخر علاقه خاصي به حافظ داريد.اگر ممكن است علت اين علاقه را توضيح دهيد.
جواب : خود شعر(حقيقت شعر) يك لطائف روحي است.الهام كه مي گوئيم آن را از جهان روح مي گيريم.اين يك بحث است، بحث ديگر درمورد شكل و تكنيك شعر است.تكنيك ممكن است دربعضي ها خيلي قوي باشد مثل سلمان ساوجي، ايرج حتي ملك الشعرا.اما معنويت و روحانيت شعر مربوط به سيروسلوك وباطن انسان است[اين هردو بايد در يك شخص جمع باشند تا او را شاعر كامل بشناسيم، حافظ چنين شاعري بود.]
سؤال : هنوز در ذهن عده اي اين ايراد بر حافظ هست كه چرا مثلا شاه شجاع را تعريف كرده.
جواب : بيخود، شاعر بايد همه را ارشاد كند.تربيت و ارشاد هم بردونوع است : تشويقي و تنبيهي.سلاطين را بايد در محذور قرار داد، مثلا بايد گفت كه تو عادل هستي، چنيني و چناني غرض شاعر اينست كه او را تعديل و تأديب كند(حافظ و سعدي مداح نبودند كه هر پادشاهي را تعريف كنند.سعدي اتابك زنگي را كه ادب دوست بود و تربيت پذير بود ارشاد مي كند نه اميران حجاج صفت را، به اينها مي گويد :
بـــه چه كــار آيـــدت جهــــانــــداري
مــــردنـــت بـــه كه مـــردم آزاري
حافظ هم همينطور، شاه شجاع را تعريف مي كند نه تيمور را، به تيمور مي گويد :
آدمي در عالم خاكي نمي آيد به دست
عالمي ديــگر ببــايد ساخت وز نو آدمي
يعني كه تو اصلا آدم نيستي.جرأت حافظ و سعدي در ارشاد پادشاهان با آن نصايح بي پروا قابل تحسين است.
نـــكنــــد جور پيــــشه ســــلطـــاني
كه نــــيايــــد ز گـــــرگ چـــوپــــاني
یا:
پــــادشـــاهي كه طـــرح ظلـــم افكند
پــــاي ديـــــوار مــــلك خويـــش بكند
يا :
جهــــان اي بــــرادر نـــمانـــد به كـس
دل انـــدر جهــــان آفـــرين بــند و بس
مـــكن تـــكيه بـــر ملك دنـــيا و پـشت
كه بسيـار كس چون تو پرورد و كشت
چـــو آهنـــگ رفتــن كنـــد جـان پــــاك
چه بـــر تــــخت مردن چه بر روي خاك
سؤال : استاد، بعد از يك عمر زندگي شاعرانه كه حاصل آن محبوبيتي بي نظير دربين ايراني ها و بخصوص آذربايجاني هاست چه آرزوئي داريد؟
جواب : آرزوي من رسيدن به جاودان است.اينجا ما دچار زمان و مكان هستيم.زمان و مكان هم چاه است.بايد از عبادت نردباني درست كنيم و خود را از چاه نجات بدهيم و برسيم به مرحله السابقون.السابقون در سوره واقعه هست.والسابقون السابقون، اولئك المقربون.يعني آنها كه سبقت جسته بودند، اينك پيش افتاده اند اينان مقربانند.
سؤال : به عنوان آخرين سؤال مي خواستم بفرمائيد هنرمند و به خصوص شاعر دراين برهه از زمان چه رسالتي دارد؟
جواب : رسالت شاعر با تغيير زمان و مكان، تغيير نمي پذيرد.خداشناسي رسالت هميشگي شاعر است.آيه قرآن است كه : هو الاول والآخر والظاهر والباطن.اوست اول و آخر و آشكار و نهان.حديث هم داريم كه : اول العلم معرفة الجبار و آخرالعلم تفويض الامراليه.علي (ع) مي فرمايد : ما رايت مشيا و قد رايت الله قبله و بعده و فيه.يعني نديدم هيچ چيز را مگر اينكه خداوند را ديدم پيش ازآن و بعد ازآن و درآن.پس خداشناسي يك اصل است.انسان را خلق كرده كه خداشناس باشد.كنت كنز مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف.خداشناسي هم با علم تنها حاصل نمي شود.ما اوتيتم من العلم الا قليلا. لازمه آن رسالت عشق است و عشق هم دل شكسته مي خواهد.در شعري گفته ام :
خــدا را جا به دلهاي شكسته است
دل بـــشكسته جو تـــا مي تـواني
بــه چشم دل خــدا را بــين، خدا را
كه بـــا ما لـــطف هـا دارد نـــهانـي
آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب , دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند .
حضرت فرمودند : شاعران اهل بیت را بیاورید . دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند . فرمودند : شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید . آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند .
فرمودند : شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد . حضرت خطاب به شهریار فرمودند : شعرت را بخوان ! شهریار این شعر را خواند
آیت الله العظمی مرعشی نجفی بارها می فرمودند شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم . آن شب در عالم خواب , دیدم که در زاویه مسجد کوفه نشسته ام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند .
حضرت فرمودند : شاعران اهل بیت را بیاورید . دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند . فرمودند : شاعران فارسی زبان را نیز بیاورید . آن گاه محتشم و جند تن از شاعران فارسی زبان آمدند .
فرمودند : شهریار ما کجاست ؟ شهریار آمد . حضرت خطاب به شهریار فرمودند : شعرت را بخوان ! شهریار این شعر را خواند
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند : وقتی شعر شهریار تمام شد از خواب بیدار شدم چون من شهریار را ندیده بودم , فردای آن روز پرسیدم که شهریار شاعر کیست ؟
گفتند : شاعری است که در تبریز زندگی می کند . گفتم از جانب من او را دعوت کنید که به قم نزد من بیاید . چند روز بعد شهریار آمد . دیدم همان کسی است که من او را در خواب در حضور حضرت امیر (علیه السلام) دیده ام. از او پرسیدم : این شعر «علی ای همای رحمت» را کی ساخته ای ؟ شهریار با حالت تعجب از من سوال کرد که شما از کجا خبر دارید که من این شعر را ساخته ام ؟ چون من نه این شعر را به کسی داده ام و نه درباره آن با کسی صحبت کرده ام .
مرحوم آیت الله العضمی مرعشی نجفی به شهریار می فرمایند : چند شب قبل من خواب دیدم که در مسجد کوفه هستم و حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) تشریف دارند . حضرت , شاعران اهل بیت را احضار فرمودند : ابتدا شاعران عرب آمدند . سپس فرمودند : شاعران فارسی زبان را بگویید بیایند . آنها نیز آمدند . بعد فرمودند شهریار ما کجاست ؟ شهریار را بیاورید ! و شما هم آمدید . آن گاه حضرت فرمودند : شهریار شعرت را بخوان ! و شما شعری که مطلع آن را به یاد دارم خواندید . شهریار فوق العاده منقلب می شود و می گوید : من فلان شب این شعر را ساخته ام و همان طور که قبلا عرض کردم . تا کنون کسی را در جریان سرودن این شعر قرار نداده ام .
آیت الله مرعشی نجفی فرمودند : وقتی شهریار تاریخ و ساعت سرودن شعر را گفت , معلوم شد مقارن ساعتی که شهریار آخرین مصرع شعر خود را تمام کرده , من آن خواب را دیده ام .
ایشان چندین بار به دنبال نقل این خواب فرمودند : یقینا در سرودن این غزل , به شهریار الهام شده که توانسته است چنین غزلی به این مضامین عالی بسراید . البته خودش هم از فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است و خوشا به حال شهریار که مورد توجه و عنایت جدش قرار گرفته است